ch. 38

39 6 1
                                    

دو هفته است که هری چندتا خاطره و رویاهای بیشتری در مورد لویی و دوستاش یادش اومده.
روی کاناپه جلوی روانشناسش دراز کشیده بود و رویاها و خاطراتش رو بیان میکرد.
"شما فکر میکنید من باید چیکار کنم ؟"
در حالی که به سقف خیره شده بود پرسید.
"باید سعی کنی با لویی صحبت کنی، اجازه بده خودش بهت بگه که واقعا بینتون چه اتفاقی افتاده."  آقای آرنولد پیشنهاد داد.
"اما من خیلی احمقانه باهاش رفتار کردم. آخرین باری که دیدمش توی بیمارستان بود، زمانی که سعی کرد به من بگه دوست پسرشم، و من باورش نکردم چون النور چیز دیگه ای بهم گفته بود. اون داشت گریه میکرد. باورم نمیشه که من واقعاً به کسی مثل النور اعتماد داشتم. حتی مادرم هم یه چندتا مدرک داشت که اون فقط می‌خواست رابطه جنسی باهام داشته باشه."
"پیشنهاد می کنم با اطرافیانت صحبت کنی، همه کسایی که تو و لویی رو میشناسند. خانواده ات، دوستات، خانواده لویی. برو باهاشون صحبت کن و همه چیز رو روشن کن."

         ~~~~~~~

هری وارد خونه شد، جما روی میز آشپزخونه با یک بستنی نشسته بود.
"هی جمز."
هری لبخندی به خواهرش زد. جما نگاهش کرد "هی هز"
"چرا وقتی بیرون اینقدر هوا سرد، بستنی میخوری؟"
هری با خنده پرسید، قاشقی رو از کابینت بیرون کشید و کنارش نشست.
"هوس کرده بودم"
"اوه، جم؟ میتونم چندتا سوال ازت بپرسم؟"
جما نگاه سوالی بهظ انداخت اما سری تکون داد "در مورد چی میخوای بدونی؟"
"لویی و من."
جما با دهنی باز و چشمای گرد شده نگاهش کرد و لبخندی روی لباش پخش شد: " یادت اومد!"
جیغی کشید و قاشق بستنیش رو روی میز انداخت تا بتونه برادرش رو بغل کنه.
هری نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره: "یکمی از خاطراتمون رو یادم میاد."
جما محکم‌تر بغلش کرد."هری، عالیه! وای خیلی خوشحالم!"
"خب حالا میتونم بپرسم؟"
"هر چیزی میخوای بپرس."
جما از بغلش بیرون اومد و منتظر نگاهش کرد.
"کمی در مورد رابطه مون بهم بگو. از دیدگاه خودت"
"اوه خدایا رابطتون واقعاً عالی بودی، جدی میگم. با همدیگه خیلی دوست داشتنی بودید. توی اولین روز آخرین سال تحصیلی باهاش آشنا شدی و همه چیز خوب پیش رفت. از اون به بعد همه چیز عالی بود. تو همیشه مراقبش بودی دربرابر همه چیز. مطمئن میشدی که هیچ کس حتی به طرز نامناسبی بهش فکر نمیکنه. افراد زیادی بودند که تهدیدشون کردی، حتی یه نفر رو به خاطر دست زدن به لویی بیمارستان فرستادی"
هری با ناباوری به خواهرش نگاه کرد"چی؟"
"یه داستان طولانی داره، اما آره، تو این کار رو کردی."
"عکسی از ما داری؟ توی گوشیت یا -"
"کلی دارم! بیا اینجا."
قفل گوشیش رو باز کرد و توی گالریش رفت.
"این از روز تولدت بود"
یک سری عکس از خودش و لویی بهش نشون داد که لبخند میزدند، لویی کنارش نشسته بود و لب‌هاش روی گونه‌ی هری چسبونده بود که این باعث شد هری لبخند بزنه.
"صبر کن، عکسای بیشتر دارم."
جما گفت و عکسی از هری رو نشون داد که روی کاناپه روی شکم دراز کشیده بود و لویی روی کمرش خوابیده بود و سرش روی شونه هری گذاشته بود و هر دو خوابیده بودند.
هری به عکسشون خندید" در برابر من واقعا کوچولو به نظر میرسه"

~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon