هری صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شد. دستش به سمت گوشیش برد تا خاموشش کنه، اما دید که روی صفحه چه چیزی نوشته شده. ملاقات با لویی
سریع روی تختش نشست و چشماش رو مالید. قبل از اینکه ملافه رو از روی خودش به کنار پرت کنه نفس عمیقی کشید و برای دوش گرفتن به حمام اتاقش رفت.
بعد از دوش، لباس پوشید و گوشیش رو با مقداری پول و کلید ماشین توی جیبش گذاشت که با عکس های خودش و لویی روی میز کنارش روبرو شد. با دیدن عکس ها لبخندی زد و آهی کشید و از اتاق بیرون رفت."صبح بخیر"
به آنه که توی آشپزخونه مشغول درست کردن صبحانه بود سلام کرد. آنه نگاهی گیج بهش کرد "صبح بخیر. دلیلی داره که زود بیدار شدی دوش گرفتی و لباس پوشیدی؟"
"یک دلیل خیلی خوب." لبخندی زد. "امروز میرم که لویی رو ببینم."
آنه خنده کنان به سمتش اومد و پسرش بغل کرد "جدی میگی؟"
"آره."
هری نیشخندی زد و مادرش بغل کرد. "دیروز به خونه شون رفتم تا ببینم میتونم باهاش صحبت کنم یا نه، اما مادرش جی، کامل ماجرا رو بهم گفت. اون گفت که امروز به دیدنش میره و من میتونم همراهش برم."
"وای خدای من چرا به من نگفتی؟"
آنه سیلی به بازوش زد و لبخند بزرگی زد و دوباره هری بغل کرد.
هری خندید "تو دیر اومدی خونه، فکر کردم صبح بهت بگم."
آنه آهسته خندید و با رضایت آهی کشید. "خوشحالم که حقیقت فهمیدی."
"منم همینطور."
هری گفت و یک پنکیک از بشقاب نزدیک اجاق گاز برداشت. آنه با بازیگوشی چشم غره ای بهش رفت که باعث شد بخنده.
"مامان، من دیگه میرم."
هری گفت و سریع گونه اش رو بوسید.
"لطفا بهش کمک کن و کنارش باش."
"دیگه قرار نیست ترکش کنم هیچوقت"~~~~~~~
هری در خونه لویی رو زد، جی در رو باز کرد و بهش لبخند زد: "سلام هری. بیا داخل، تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم"
هری وارد خونه شد که دوقلوها به سمتش دویدند و بغلش کردند "فرفری! دوباره برگشتی!"هری خندید و اون دوتا فسقلی رو توی بغلش گرفت و گفت: "آره اومدم"
بچه ها از بغلش بیرون اومدند و هری تونست دختر دیگه ای رو ببینه که دیروز ندیده بودتش.
"تو باید فلیسیتی باشی، درسته؟ لاتی در موردت بهم گفت."
هری بهش لبخند زد. فلیسیتب به سمتش دوید و توی دستای هری که از هم باز شده بود رفت و بغلش کرد.
"لطفا به لویی کمک کن. اون به کمکت نیاز داره"
"کمک میکنم، قول میدم."
جی به سمتشون اومد و گفت "بیا هری میخوایم میریم."
هری سری تکون داد و با دخترا خداحافظی کرد و بیرون رفت.
بعد از دو ساعت و نیم رانندگی، به بیمارستان رسیدند. ماشین هاشون رو توی پارکینگ پارک کردند و به سمت ورودی رفتند.جی به مسئول پذیرش لبخند زد: "سلام، جین اینجاست؟ ما برای دیدن لویی تاملینسون اینجا هستیم."
"الان بهش زنگ میزنم، لطفا صبر کنید."
مسئول پذیرش لبخندی زد و تلفن رو کنار گوشش گرفت و شماره جین رو گرفت.
هری و جی روی صندلی ها نشستند و منتظر رسیدن جین بودند، جی یک دستش روی شکم در حال رشدش گذاشته بود و دست دیگه اش روی زانوی هری بودند.
"همه چیز درست میشه قول میدم."
هری سرش رو تکون داد و پرسید " بچه چطوره؟"
جی لبخندی زد"بچه ها. من دوقلو دارم."
"اوه. یک دوقلو دیگه؟"
"آره، هیجان انگیزه نه؟"
"خیلی. چندماهته؟"
"نزدیک هفت ماهگیمه."
"سلام جی! چطوری؟"
با اومدن جین حرفشون نصفه موند. جین به سمتشون اومد و جی رو بغل کرد.
" خوبم. خودت چطوری؟"
"منم خوبم. این مرد جوون همراهت کیه؟"
جین پرسید و به هری نگاه کرد.
"هری"
چشمای جین از تعجب گرد شد."پس تو همون هری معروفی؟"
" حدس میزنم خودمم. از آشنایی با شما خوشحالم."
لبخندی زد و دستش رو دراز کرد. جین با لبخند دستش رو فشرد و گفت: "خوشحالم که باهات هم آشنا شدم. حالا بریم؟ لویی فعلا توی اتاقشه اما بعداً یک جلسه داره"
جین، جی و هری رو به اتاق لویی برد.
"جی، میتونی بری داخل، لویی رو آماده کن تا هری رو ببینه، باشه؟ اگه کمکی نیاز داری من اینجام."
جی سری تکون داد و وارد اتاق لویی شد.
"خب هری، فکر میکنم از قبل داستان رو میدونی، درسته؟"
هری سری تکون داد.
"ببین ما نمیدونیم که لویی به دیدن تو چه واکنشی نشون میده. خوشحال میشه و ازت استقبال میکنه یا ازت دوری میکنه. ما نمیدونیم، پس برای هر چیزی آماده باش."
هری باشه ای گفت.
"و لطفا باهاش مهربون باش. اون شکسته است، هیچ چیز بدتر از زمانی نیست که برای اولین بار به اینجا اومده. مجبورش نکن تا چیزهایی رو بهت بگه که نمیخواد. کنارش باش، ازش حمایت کن و تشویقش کن"
هری دوباره سری تکون داد.
YOU ARE READING
~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]
Fanfictionخلاصه داستان : هری عاشق لویی عه ، لویی هم عاشق هریه. هری خالکوبی و بوکس رو دوست داره ، لویی درست کردن تاج گل و بغل کردن رو. هری از گذشته لویی مطلعه و حاضره هرچی که لویی نیاز داره بهش بده. بوسیدنش، نوازش کردنش، بغل کردن، قلقلک دادن...و مهمتر از همه...