ch. 41

41 5 0
                                    

نزدیک به کریسمس بود و لویی خیلی بهتر عمل میکرد. دوباره لبخند میزد و بیشتر صحبت میکرد. جین بهش گفت که میتونه بیمارستان رو ترک کنه تا کریسمس و سال نو رو توی خونه بگذرونه و این خیلی خوشحالش کرده بود.
صبح روز 23 دسامبر با لبخند از خواب بیدار شد. از رختخواب بیرون پرید و با پخش موسیقی توی اتاقش، دندون هاش رو مسواک زد و موهاش رو درست کرد. لباس خوابش رو عوض کرد و شروع به بستن چمدونش کرد. امیدوار بود امروز به خونه بره و اونجا بمونه و مجبور نباشه برگرده.
در زده شد. رفت تا در رو باز کنه، جین از طرف دیگه در بهش لبخند زد.
"صبح بخیر لویی."
"صبح بخیر."
لویی با لبخندی روی لب گفت.
"مامان و دن باید کمی دیگه اینجا باشند، آماده ای برای رفتن؟ همه چیز خوبه؟"
لویی سری تکون داد و رفت تا چمدونش رو بیاره. قبل از اینکه دسته چمدون رو بگیره و از اتاق بیرون بره به اطراف اتاق نگاه کرد و مطمئن شد که چیزی رو فراموش نکرده. به سمت راهرو پذیرش رفتند و روی یکی از کاناپه ها نشستند. درهای خودکار باز شدند، سر لویی بالا اومد تا جی و دن رو ببینه که داخل میان. لبخندی زد و به سمتشون دوید، جی با خوشحالی پسرش بغل کرد.
"مامان."
در حالی که توی بغلش می‌رفت به آرومی خندید و به برآمدگی شکمش نگاه کرد.
جی بوسه ای به سرش زد: "سلام پسرم."
لویی سرش رو بلند کرد و به دن نگاه کرد و اون هم بغل کرد "دلم برات تنگ شده."
دن دستش روی شونه لویی گذاشت "منم دلم برات تنگ شده بود پسرجون"
"آماده ای که بریم؟"
جی پرسید، لویی سرش رو تکون داد و برگشت تا چمدونش رو از جایی که گذاشته بود بیاره، اما جین قبلش با چمدونش به سمتشون اومد.
"سلام جی."
جین به جی لبخند زد و جی جواب داد.
"قبل از رفتنت، من یک هدیه کریسمس برای لویی دارم."
جین گفت و یک پاکت به دستش داد. لویی ازش تشکر کرد و پاکت رو از دستاش گرفت، به این فکر کرد که بعداً بازش کنه چون الان زمان مناسبی نبود.
" بازش کن."
جین تشویقش کرد.
"الان؟"
جین با لبخند سری تکون داد. لویی پاکت رو با احتیاط باز کرد و کاغذهای تا شده رو بیرون آورد. اولش گیج شد و کاغذها رو باز کرد و هرچیزی که روش نوشته شده بود خوند.

"از اونجایی که در حال حاضر خیلی بهتر شدی، اینها مدارکت برای مرخص شدن کامل از بیمارستان هستند، اما هنوز باید قرص هات رو بخوری. تولد و کریسمست مبارک."
جین با لبخند گفت که لویی احساسی شد و محکم بغلش کرد.
جی برگه ها رو گرفت و امضا کرد و یک بار دیگه از جین تشکر کرد.
"آماده ای برای رفتن به خونه؟"
جی پرسید و لویی با لبخند سری تکون داد.
بعد از سه ساعت رانندگی به خونه‌شون رسیدند، لویی دلتنگ خونه شون شده بود. به زودی به داخل حیاط رفتند که جی رو به لویی کرد: "بیا بریم."
از ماشین پیاده شدند، دن چمدون لویی از صندوق درآورد و خودش به داخل برد. لویی در حالی که به سمت در ورودی میرفتند دستش رو دور جی انداخت. جی به لویی اجازه داد در رو باز کنه و وارد شدند.

"به خونه خوش اومدی!"

لویی با دیدن خواهراش، دوستاش و هری که اونجا ایستاده بودند و لبخند میزدند، غافلگیر شد.
دوقلوها اولین کسایی بودند که به سمتش دویدند، لویی روی زانوهاش خم شد تا بغلشون کنه.
"لویی! لویی! خوب شدی؟"
دیزی پرسید و لویی سری تکون داد: "آره خوبِ خوب شدم."
لبخندی زد و پیشونیشون رو بوسید و از جاش بلند شد. فلیسیتی توی بغلش دوید، لویی هم با دلتنگی بغلش کرد و سرش رو بوسید: "دلم برای ساختن تاج های گلی کوچیکمون تنگ شده بود."
فلیسیتی گفت، لویی لبخندی زد و بهش نگاه کرد "قول میدم کلی دیگه هم می‌سازیم."
بعدی لاتی بود. در حالی که گریه میکرد صورتش روی شونه اش فشار داد: "خیلی دلم برات تنگ شده بود."
لویی لبش رو گاز گرفت: " منم دلم برات تنگ شده بود لات."
سرش رو بلند کرد و اشک هاش رو پاک کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت: "من بهترم، میبینی؟"
لویی بهش لبخند زد و لاتی بین اشکاش لبخند زد.
نایل، زین، وینتر و لیام همگی گروهی بغلش کردند طوریکه پاهاش از روی زمین جدا شده بود .
"دلمون برات تنگ شده بود داداش."
زین موهاش رو کمی بهم زد.
"منم دلم براتون تنگ شده بود."
لویی بهشون لبخند زد و از هم جدا شدند.
"به خونه خوش اومدی."
همه گفتند و برگشتند و به هری اجازه دادند با یک دسته گل به سمت لویی بره. هری گل ها رو به لویی داد. لویی لبش رو گاز گرفت و آروم ازش تشکر کرد.
"خوش اومدی عزیزم."
هری بهش لبخند زد، لویی دسته گل رو با یک دستش نگه داشت و دست دیگه اش رو دور هری پیچید. هری بغلش کرد و گونه اش رو بوسید، آروم آروم همه از جلوی در ورودی کنار اومدند تا بهشون فضای خصوصی بدن.
لویی زمزمه کرد: "ممنونم، برای اینکه اینجایی، بهم کمک کردی. خیلی ممنونم."
لویی گونه هری رو بوسید. هری لبخند زد و گونه اش رو متقابلا بوسید.
"نیازی به تشکر از من نیست، عزیزم."
کمی عقب کشیدند، هری بینیش رو به بینی لویی مالید که باعث شد لویی به آرومی بخنده.
"هنوز رسما ازت نپرسیدم..."
لویی با نگاهی سوالی بهش نگاه کرد.
" دوباره مال من میشی؟"
لویی که انتظارش رو نداشت بدون معطلی و با اشتیاق سری تکون داد و به هری اجازه داد لب هاشو ببوسه. هر دو بین بوسه اشون لبخند میزدند و از شیرین بودن بوسه اشون لذت میبردن. لویی که از ایستادن روی نوک انگشتاش خسته شده بود عقب کشید، هری یک بوسه دیگه روی لب هاش فشار داد که باعث شد بخنده.

"منم برات یک سورپرایز دارم."
لویی دست هری رو گرفت و وارد اتاق نشیمن شدند.
"منم براتون یک سورپرایز دارم."
لویی گفت و توجه همه رو به خودش جلب کرد: "من دیگه قرار نیست به بیمارستان برگردم و برای همیشه برگشتم"

هر چهار تا خواهراش جیغ کشیدند و دوباره به سمت برادر بزرگترشون رفتند، هری قبل از اینکه لویی رو بغل کنند دسته گل رو از دستش گرفت. لویی قهقهه ای زد و دستاش رو دورشون حلقه کرد.

صبح روز بعد، تولد لویی.

لویی با سرو صدای دوقلوهایی که روی تختش اومده بودند و بغلش کرده بودن از خواب بیدار شد. لبخند زد و اونها رو توی بغلش گرفت.

"تولدت مبارک!"

لویی با خوشحالی خندید و لپ های دوقلوها رو بوسید: "مرسی دخترا".

لاتی و فلیسیتی هم وارد اتاق شدند "تولدت مبارک لو."

اون دوتا هم به روی تخت رفتن و برادرشون رو بغل کردند. لبخند لویی بزرگتر شد، خیلی دلش براشون تنگ شده بود.

"منم اجازه دارم بیام؟"

شخصی از جلوی در اتاق پرسید. هر پنج سر برگشتند و هری رو دیدند که با لبخند جلوی ورودی اتاق ایستاده.

"بیا اینجا هِزی."

لویی با لبخند گفت، هری به سمت تخت رفت و کنار لویی دراز کشید و لویی و دخترها رو بغل کرد. رو به فلیسیتی کرد و زیر گوشش چیزی زمزمه کرد. فلیسیتی لبخندی زد و سرش رو تکون داد و حرف هری رو برای دیزی و فیبی و بعد برای لاتی زمزمه کرد.
"چی زیر گوش هم پچ‌پچ میکنید؟"
لویی پرسید در حالی که سرش روی شونه هری گذاشته بود، هری به دخترها چشمکی زد.
" به منم بگید!"
هری به دخترها نگاه کرد و گفت "حالا!"
و همه شروع به غلغلک دادن لویی کردند. لویی قبل از اینکه بتونه بخنده، از تعجب بخاطر کارشون نفسش بند اومد.
"بسه!"
سعی کرد دست هاشون رو دور کنه اما فایده ای نداشت، پنج جفت دست بهش حمله کرده بودند.

"لطفا، بس کنید! "

هری از دخترا خواست تا تموم کنند و بوسه ای روی گونه کمی قرمز لویی که داشت نفس‌ نفس میزد، گذاشت.
"دخترا به من و لویی چند دقیقه فرصت میدین؟ به جی بگین چند دقیقه دیگه پایینیم"
هری گفت، دخترها سری تکون دادند و از اتاق بیرون رفتند و در رو پشت سرشون بستند.
لویی رو به هری کرد و پیشونی‌هاشون روی هم تکیه داد: "نمی‌خوام قبول کنم که این حرف رو من میزنم اما دلم برای دعوای قلقلکی با تو تنگ شده بود."
هری لبخندی زد و دستاش دور کمر لویی حلقه کرد و گفت: "میدونستم که بالاخره اعتراف می کنی." چشمکی زد که لویی از خجالت صورتش رو توی گردنش فرو کرد.
"مامانت صبحانه درست کرده و پایین منتظر مونه ."

هری کاورها رو از روی خودشون به کنار پرت کرد و از پله ها به سمت اتاق غذاخوری پایین رفتند. با دیدن لویی همه شروع به خوندن تولدت مبارک کردند، لویی لبخند بزرگی زد و با دیدن کیک توی دست های جی ذوق کرد.
دن بهش لبخند زد"آرزو کن."
"نمیدونم چی بخوام، من همه چیز دارم."
"بیا، فقط یه چیزی بخواه!" لاتی با بازیگوشی چشماش رو چرخوند. لویی چشماش رو بست و آرزو کرد و بعد چشماش رو باز کرد و شمع هارو فوت کرد که همه براش دست زدند.
"حالا بریم برای صبحونه!"

eris...

~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]Where stories live. Discover now