ꮅꭿᖇꮏ 2 📃💗💍

191 41 39
                                    

از دید جیمین

چمدون‌هارو به دست راننده دادیم

راننده: خوش اومدین آقا

با لبخند سرم تکون دادم و سوار ون شدیم چند دقیقه بعد راننده سوار شد و حرکت کرد ، خورشید داشت کم کم غروب میکرد از اخرین باری که سئول بودم خیلی میگذشت و شهر تغییر زیادی کرده بود

جیمین: کجا میریم؟

هوسوک: عمارت پارک ، همه اونجا منتظرتن

جیمین: لطفا اول بریم آرامگاه

هوسوک: چرا!؟

برگشتم سمتشون گیج بهم خیره بودن

جیمین: میخوام اول به دیدن پدر و مادرم برم

هوسوک سرش تکون داد به راننده اطلاع داد

****************************

دسته گل رو به روی قاب عکسشون گذاشتم دو زانو نشستم ، هوسوک و کوک بعد ادای احترام بلند شدن

هوسوک: بیرون منتظرتیم

سکوت کردم صدای قدم هاشون که ازم دور میشدن شنیدم

جیمین: دلم براتون تنگ شده

بغضم قورت دادم

جیمین: میدونم خیلی دیر برگشتم اما...

به عکس سه نفریمون خیره شدم

جیمین: من ترسیده بودم...درکم میکنید نه؟...نمیخواستم با بودنم کسی اذیت‌شه و نمیخواستم قبول کنم دیگه کنارم نیستین ، ما نباید اینقدر زود از هم جدا میشدیم

لبخند غمگین زدم

جیمین: ولی خب...هیچ آدمی کامل نیست ، منم اینجوری امتحان شدم...از دست دادن خانواده تجربه کردم

به بیرون نگاهی انداختم هوا داشت تاریک میشد

جیمین: باید برم...دوستون دارم

بلند شدم و تعطیم کردم

هوسوک: جیمی؟

برگشتم سمتشون کوک غمگین بهم خیره بود ، لبخند زدم و نزدیکشون شدم کوک دستش روی کمرم کشید باهم از آرامگاه خارج شدیم

****************************

از ون پیاده شدم و سرم بالا گرفتم  ، جلوی ورودی دیدمشون لبخند عمیقی زدم و نزدیکشون شدم

جیمین: پدربزرگ!

پدربزرگ چشماش برق زد و دستاش باز کرد ، سریع بغلش کردم

باک‌هیون: به خونه خوش اومدی

ازش جدا شدم که با دیدن اشکاش مصنوعی اخم کردم و دستم روی صورتش کشیدم

جیمین: یااا گریه نکنید!!

باک‌هیون: اشک شوقه عزیزم پشیمونم این همه سال از خودمون دورت کردم...من باید بزرگ شدنت با چشم میدیدم

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now