از دید جیمین
چمدونهارو به دست راننده دادیم
راننده: خوش اومدین آقا
با لبخند سرم تکون دادم و سوار ون شدیم چند دقیقه بعد راننده سوار شد و حرکت کرد ، خورشید داشت کم کم غروب میکرد از اخرین باری که سئول بودم خیلی میگذشت و شهر تغییر زیادی کرده بود
جیمین: کجا میریم؟
هوسوک: عمارت پارک ، همه اونجا منتظرتن
جیمین: لطفا اول بریم آرامگاه
هوسوک: چرا!؟
برگشتم سمتشون گیج بهم خیره بودن
جیمین: میخوام اول به دیدن پدر و مادرم برم
هوسوک سرش تکون داد به راننده اطلاع داد
****************************
دسته گل رو به روی قاب عکسشون گذاشتم دو زانو نشستم ، هوسوک و کوک بعد ادای احترام بلند شدن
هوسوک: بیرون منتظرتیم
سکوت کردم صدای قدم هاشون که ازم دور میشدن شنیدم
جیمین: دلم براتون تنگ شده
بغضم قورت دادم
جیمین: میدونم خیلی دیر برگشتم اما...
به عکس سه نفریمون خیره شدم
جیمین: من ترسیده بودم...درکم میکنید نه؟...نمیخواستم با بودنم کسی اذیتشه و نمیخواستم قبول کنم دیگه کنارم نیستین ، ما نباید اینقدر زود از هم جدا میشدیم
لبخند غمگین زدم
جیمین: ولی خب...هیچ آدمی کامل نیست ، منم اینجوری امتحان شدم...از دست دادن خانواده تجربه کردم
به بیرون نگاهی انداختم هوا داشت تاریک میشد
جیمین: باید برم...دوستون دارم
بلند شدم و تعطیم کردم
هوسوک: جیمی؟
برگشتم سمتشون کوک غمگین بهم خیره بود ، لبخند زدم و نزدیکشون شدم کوک دستش روی کمرم کشید باهم از آرامگاه خارج شدیم
****************************
از ون پیاده شدم و سرم بالا گرفتم ، جلوی ورودی دیدمشون لبخند عمیقی زدم و نزدیکشون شدم
جیمین: پدربزرگ!
پدربزرگ چشماش برق زد و دستاش باز کرد ، سریع بغلش کردم
باکهیون: به خونه خوش اومدی
ازش جدا شدم که با دیدن اشکاش مصنوعی اخم کردم و دستم روی صورتش کشیدم
جیمین: یااا گریه نکنید!!
باکهیون: اشک شوقه عزیزم پشیمونم این همه سال از خودمون دورت کردم...من باید بزرگ شدنت با چشم میدیدم
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...