ꮅꭿᖇꮏ 37 📃💗💍

200 43 119
                                    

از دید جیمین

برنج و کیمچی داخل ظرف‌ غذا ریختم روی صندلی نشستم که تازه احساس خستگی کردم ، دستم روی شکم 6ماهم کشیدم

جیمین: شماهم مثل من هیجان زده‌این!؟

لگد ریزی زیر دستم حس کردم لبخند عمیق زدم ، روزی که تهیونگ متوجه شد ‌دوقلو باردارم هیچوقت فراموش نمیکنم ، از منم بیشتر اشک شوق ریخت

بینا: جیمین!؟

سرم بالا گرفتم عمه دست به سینه رو به روم ایستاد

بینا: تو دوباره چشم من دور دیدی بلند شدی!؟ گفتم دیگه لازم نیست برای تهیونگ غذا درست کنی خودم اینکار میکنم ، تهیونگ‌ هردفعه میفهمه تو غذا درست کردی کلی نگرانت میشه

جیمین:  اما‌ من حالم خوبه!

کنارم نشست و دستم گرفت

بینا: الان خوبی بعدا بگی کمرت درد گرفته دلیلش یادآوری میکنم!

جیمین: چشم رعایت میکنم

بینا: خوبه ، تهیونگ میخواست بیاد دنبالت ولی من نذاشتم

دلخور نگاهش کردم

جیمین: یااا چرا نذاشتین بیاد!؟

لبخند عمیقی زد

بینا: عزیزم حس کردم ممکنه دوباره حالت بد شه برای همین تهیونگ گفت مطب دکتر منتظرت میمونه

سریع بلند شدم عمه نگران جلوم گرفت

بینا: آروم باش جیمین دوباره نفست میگیره!همین الان گفتی رعایت میکنی

جیمین: مراقبم مراقبم

بینا: برای فهمیدن جنسیت بچه‌ها خوشحالی یا دیدن تهیونگ!؟

جیمین: هردوش!!!

ظرف غذارو برداشتم 

بینا: بده من بیارم...

جیمین: من رفتمممم

قبل اینکه ظرف بگیره سریع از اشپزخونه بیرون اومدم

بینا: ای خدا از دست تو! جین بیرون منتظرتههه

جیمین: مرسیی

از عمارت خارج شدم جین از ماشین پیاده شد

جین: این چیه!؟

به ظرف غذا اشاره کرد نزدیکش شدم

جیمین: غذای تهیونگ

جین: یااا تو چرا گوش نمیدی؟ ایستادن روی پاهات اونم تو این موقعیت برات ضرر داره! حتما به دکترت میگم!

جیمین: هیونگ حوصلم سر میره!

جین: خب نقاشی بکش!

جیمین: تازه یکی کامل کردم نمیتونم همیشه نقاشی بکشم!

متاسف سرش تکون داد ظرف غذا از دستم گرفت و در ماشین باز کرد

جین: حداقل خودت نمیووردیش

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin