ꮅꭿᖇꮏ 5 📃💗💍

187 37 67
                                    

از دید تهیونگ

مامان از ون پیاده شد خواستم پشت سرش برم که بابا دستم گرفت ، سوالی برگشتم سمتش

سئونگ: یک ساعتی که اینجاییم دلم نمیخواد یک کلمه حرف اضافه بزنی ، هرچی پدربزرگت گفت تایید میکنی متوجه شدی؟

سکوت کردم دستم فشورد

سئونگ: ایندفعه خیلی جدیه‌ام تهیونگ ، کاری نکن مدت طولانی تری حساب‌هات مسدود کنم

اخم کرد سرم عصبی تکون دادم

تهیونگ: باشه

دستم رها کرد از ون بیرون رفت منم پشت سرش پیاده شدم ، از پله های عمارت بالا رفتیم خدمتکار در باز کرد و رفتیم داخل

بینا: بابا کجا هستن؟

خدمتکار: پذیرایی منتظر شمان خانم

پشت سر مامان وارد پذیرایی شدیم ، با دیدن جیمین و دوستاش چشمام چرخوندم راهم سمت مبل‌های رو به روییشو‌ن کج کردم

بینا: سلام بابا

سئونگ: سلام پدر جان

تهیونگ: سلام

آروم گفتم روی مبل نزدیک جین نشستم

جین: سلام

با صدای هیجان زده جین برگشتم و فقط سرم تکون دادم ، لبخندش کم کم جمع شد توجهی نکردم و به پدربزرگ خیره شدم

باک‌هیون: خوش اومدین

بینا: بابا دلیل این جلسه خانوادگی چیه!؟

باک هیون: همگی میدونین تنها وارث من بیناست و طبق خواسته‌ی اون قرار شد شرکت ، کارخونه ، زمین و هرچی که دارم به جیمین برسه ، تنها عضو باقی مانده از خانواده پارک که حق بیتگرام هم بود

دستام عصبی مشت کردم و دندونام روی هم فشوردم 

باک‌هیون: اما امروز صبح اتفاقی افتاد که متوجه شدم تمام این سال ها اشتباه فکر میکردم ، امیدوارم بیتگرام و جانگ‌‌می ازم دلخور نباشن

بینا: جیمین چیزی شده عزیزم!؟

جیمین لبخند زد سرش به دو طرف تکون داد

جیمین: نه عمه جان نگران نباشید

باک‌هیون: جیمین نمیخواد وارث من باشه

سئونگ: چی!؟

گیج نگاهم بین پدربزرگ و جیمین چرخوندم

بینا: چرا!؟

جیمین: علاقه‌ای بهش ندارم

نامجون: پس کی قراره در آینده شرکت اداره کنه!؟

پدربزرگ برگشت سمتم

باک هیون: بعد من رییس کل شرکت تهیونگ

خشکم زد ، پدربزرگ لبخند زد

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now