از دید تهیونگ
مامان از ون پیاده شد خواستم پشت سرش برم که بابا دستم گرفت ، سوالی برگشتم سمتش
سئونگ: یک ساعتی که اینجاییم دلم نمیخواد یک کلمه حرف اضافه بزنی ، هرچی پدربزرگت گفت تایید میکنی متوجه شدی؟
سکوت کردم دستم فشورد
سئونگ: ایندفعه خیلی جدیهام تهیونگ ، کاری نکن مدت طولانی تری حسابهات مسدود کنم
اخم کرد سرم عصبی تکون دادم
تهیونگ: باشه
دستم رها کرد از ون بیرون رفت منم پشت سرش پیاده شدم ، از پله های عمارت بالا رفتیم خدمتکار در باز کرد و رفتیم داخل
بینا: بابا کجا هستن؟
خدمتکار: پذیرایی منتظر شمان خانم
پشت سر مامان وارد پذیرایی شدیم ، با دیدن جیمین و دوستاش چشمام چرخوندم راهم سمت مبلهای رو به روییشون کج کردم
بینا: سلام بابا
سئونگ: سلام پدر جان
تهیونگ: سلام
آروم گفتم روی مبل نزدیک جین نشستم
جین: سلام
با صدای هیجان زده جین برگشتم و فقط سرم تکون دادم ، لبخندش کم کم جمع شد توجهی نکردم و به پدربزرگ خیره شدم
باکهیون: خوش اومدین
بینا: بابا دلیل این جلسه خانوادگی چیه!؟
باک هیون: همگی میدونین تنها وارث من بیناست و طبق خواستهی اون قرار شد شرکت ، کارخونه ، زمین و هرچی که دارم به جیمین برسه ، تنها عضو باقی مانده از خانواده پارک که حق بیتگرام هم بود
دستام عصبی مشت کردم و دندونام روی هم فشوردم
باکهیون: اما امروز صبح اتفاقی افتاد که متوجه شدم تمام این سال ها اشتباه فکر میکردم ، امیدوارم بیتگرام و جانگمی ازم دلخور نباشن
بینا: جیمین چیزی شده عزیزم!؟
جیمین لبخند زد سرش به دو طرف تکون داد
جیمین: نه عمه جان نگران نباشید
باکهیون: جیمین نمیخواد وارث من باشه
سئونگ: چی!؟
گیج نگاهم بین پدربزرگ و جیمین چرخوندم
بینا: چرا!؟
جیمین: علاقهای بهش ندارم
نامجون: پس کی قراره در آینده شرکت اداره کنه!؟
پدربزرگ برگشت سمتم
باک هیون: بعد من رییس کل شرکت تهیونگ
خشکم زد ، پدربزرگ لبخند زد
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...