از دید تهیونگ
لیوان قهوهام برداشتم صدای زنگ ممتد خونه تو سالن پیچید ، متعجب سریع در باز کردم یونجو با چشمای عصبی و اشکالود دیدم ، رفتم عقب از کنارم رد شد در پشت سرش بستمتهیونگ: چیشده؟
رو به روش ایستادم کیفش پرت کرد
یونجو: تو داری ازدواج میکنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و روی مبل نشستم
تهیونگ: بشین صحبت میکنیم
یونجو: نمیخوامممم
صدای فریادش روی نورون های مغزم تاثیر گذاشت ، اخم کردم
تهیونگ: گفتم بشین
با صدای محکم و جدیم روی مبل نشست و دست به سینه منتظر موند
تهیونگ: این تصمیم من نیست
یونجو: یعنی چی؟! تو داری ازدواج میکنی!
تهیونگ: این یک ازدواج قراردادیه
یونجو: فقط همین داری بهم بگی؟!
تهیونگ: جیمین شرکت نمیخواست پدربزرگ هم تصمیم گرفت شرکت به من بسپاره ولی یک شرط گذاشت که من و اون ازدواج کنیم تا اسم شرکت حفظ بمونه
یونجو: به همین سادگی؟
سکوت کردم بلند شد و دستاش به کمرش زد
یونجو: تو به من قول دادی!
کلافه بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم
تهیونگ: چارهای نداشتم
یونجو: نداشتی!؟ میتونستی مخالفت کنی!
تهیونگ: نمیتونستم
یونجو: تو سهام داره اون شرکتی!
پوزخند زدم همراه با لیوان قهوهام به کانتر تکیه زدم
تهیونگ: سهام داری که با یک اشاره بابا و پدربزرگ همچی از دست میده
یونجو عصبی موهاش به عقب هدایت کرد
یونجو: داری بهم میگی اینقدر ضعیفی که حتی نمیتونی جلوی بابا و پدربزرگت وایسی!؟
اخم کردم
تهیونگ: یونجو این شرایط برای من سخت تره ، من عاشق اون نشدم که بخوام ازدواج کنم...برعکس با تک تک سلول های بدنم ازش متنفرم ، پس ازت میخوام درکم کنی
یونجو: بازم!؟ بازم من درکت کنم!؟
تهیونگ: اره ، میخوام بازم صبر کنی...به اندازه کافی عصبی هستم پس با حرفات نمک رو زخمم نباش
از قهوهام نوشیدم که بخاطر سردیش کلافه لیوانم داخل سینک ظرفشویی انداختم
یونجو: باشه ، من که 6سال صبر کردم این سه ماه هم میتونم تحمل کن..
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...