ꮅꭿᖇꮏ 6 📃💗💍

201 37 77
                                    

از دید تهیونگ

لیوان قهوه‌ام برداشتم صدای زنگ ممتد خونه تو سالن پیچید ، متعجب سریع در باز کردم یونجو با چشما‌ی عصبی و اشک‌الود دیدم ، رفتم عقب از کنارم رد شد در پشت سرش بستم

تهیونگ: چیشده؟

رو به روش ایستادم کیفش پرت کرد

یونجو: تو داری ازدواج میکنی؟

یک نفس عمیق کشیدم و روی مبل نشستم

تهیونگ: بشین صحبت میکنیم

یونجو: نمیخوامممم

صدای فریادش روی نورون های مغزم تاثیر گذاشت ، اخم کردم

تهیونگ: گفتم بشین

با صدای محکم و جدیم روی مبل نشست و دست به سینه منتظر موند

تهیونگ: این تصمیم من نیست

یونجو: یعنی چی؟! تو داری ازدواج میکنی!

تهیونگ: این یک ازدواج قراردادیه

یونجو: فقط همین داری بهم بگی؟!

تهیونگ: جیمین شرکت نمیخواست پدربزرگ هم تصمیم گرفت شرکت به من بسپاره ولی یک شرط گذاشت که من و اون ازدواج کنیم تا اسم شرکت حفظ بمونه

یونجو: به همین سادگی؟

سکوت کردم بلند شد و دستاش به کمرش زد

یونجو: تو به من قول دادی!

کلافه بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم

تهیونگ: چاره‌ای نداشتم

یونجو: نداشتی!؟ میتونستی مخالفت کنی!

تهیونگ: نمیتونستم

یونجو: تو سهام داره اون شرکتی!

پوزخند زدم همراه با لیوان قهوه‌ام به کانتر تکیه زدم

تهیونگ: سهام داری که با یک اشاره بابا و پدربزرگ همچی از دست میده

یونجو عصبی موهاش به عقب هدایت کرد

یونجو: داری بهم میگی اینقدر ضعیفی که حتی نمیتونی جلوی بابا و پدربزرگت وایسی!؟

اخم کردم

تهیونگ: یونجو این شرایط برای من سخت تره ، من عاشق اون نشدم که بخوام ازدواج کنم...برعکس با تک تک سلول های بدنم ازش متنفرم ، پس ازت میخوام درکم کنی

یونجو: بازم!؟ بازم من درکت کنم!؟

تهیونگ: اره ، میخوام بازم صبر کنی...به اندازه کافی عصبی هستم پس با حرفات نمک رو زخمم نباش

از قهوه‌ام نوشیدم که بخاطر سردیش کلافه لیوانم داخل سینک ظرفشویی انداختم

یونجو: باشه ، من که 6سال صبر کردم این سه ماه هم میتونم تحمل کن..

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now