از دید بینا
با قدمهای محکم وارد سالن شدم و سعی کردم استرسم پشت چهرهی جدیم مخفی کنم ، اطراف سالن نگاهی انداختم که سرخدمتکار سریع نزدیکم شد
بینا: مطمعن باشم هیچی جا ننداختین!؟
سرخدمتکار: بله خانم
بینا: نمیخوام حتی کوچیک ترین گرد و غباری روی وسایل ها باشه پس به بقیه اطلاع بده حواسشون جمع کنن
سرخدمتکار: چشم
تعظیم کرد ازم دور شد نفسم نامحسوس بیرون دادم روی پنجهی پام چرخیدم و از سالن خارج شدم
سئونگ: بینا؟
ایستادم سئونگ با لبخند نزدیکم شد نقاب جدیه صورتم کنار زدم خودم به آغوشش سپردم
بینا: استرس دارم سئونگ
صدای تک خندش شنیدم ، دستش روی سرم گذاشت موهام نوازش کرد
سئونگ: این حرف دختر پارک باک هیون میگه!؟
نگران سرم از روی سینش برداشتم دستش پشت کمرم حلقه کرد
بینا: درکم کن!
سئونگ: من همیشه درکت میکنم! ولی ایندفعه زیادی داری سخت میگیری!
بینا: بعد 14سال داره برمیگرده بهم حق بده نگران باشم!
خندید و پیشونیم بوسید
سئونگ: خودتم خوب میدونی اون اصلا به این چیزا اهمیت نمیده
بینا: از کجا میدونی!؟ شاید اخلاقش تغییر کرده یا نمیدونم علاقههاش...
سئونگ: هیچکدوم...و میدونی چرا؟
سوالی نگاهش کردم لبخند زد که تلخیش واضحا حس کردم و متوجه منظورش شدم
سئونگ: چون فرزند بیتگرام و جانگمی...اون خواهرزاده من و برادرزاده توعه...پس مطمعن باش همون پسر شیرین 14سال قبله
بغضم قورت و با لبخند سرم تکون دادم
بینا: درسته...اون تنها یادگاری برادرمه...خون پارک در رگهاش جریان داره هیچوقت قرار نیست عوضشه
سئونگ دستش روی گونهام گذاشت جلوی سرازیر شدن اشکم گرفت
سئونگ: هیششش امشب باید از شوق اشک بریزیم نه از روی غم!!
باکهیون: حق با سئونگ
با شنیدن صدای بابا سریع برگشتیم ، یک دستش پشت کمرش قرار داشت و با یک دست عصا چوب گردویی که با سنگ های گران قیمت تزیین شده نگه داشته بود ، نزدیکش رفتیم و تعظیم کردیم
بینا: خوش اومدین پدر جان
سرش با لبخند کوچیک گوشهی لبش تکون داد به اطراف نگاهی انداخت
VOUS LISEZ
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...