ꮅꭿᖇꮏ 1 📃💗💍

394 53 76
                                    

از دید بینا

با قدم‌های محکم وارد سالن شدم و سعی کردم استرسم پشت چهره‌ی جدیم مخفی کنم ، اطراف سالن نگاهی انداختم که سرخدمتکار سریع نزدیکم شد

بینا: مطمعن باشم هیچی جا ننداختین!؟

سرخدمتکار: بله خانم

بینا: نمیخوام حتی کوچیک ترین گرد و غباری روی وسایل ها باشه پس به بقیه اطلاع بده حواسشون جمع کنن

سرخدمتکار: چشم

تعظیم کرد ازم دور شد نفسم نامحسوس بیرون دادم روی پنجه‌ی پام چرخیدم و از سالن خارج شدم

سئونگ: بینا؟

ایستادم سئونگ با لبخند نزدیکم شد نقاب جدیه صورتم کنار زدم خودم به آغوشش سپردم

بینا: استرس دارم سئونگ

صدای تک خندش شنیدم ، دستش روی سرم گذاشت ‌موهام نوازش کرد

سئونگ: این حرف دختر پارک باک هیون میگه!؟

نگران سرم از روی سینش برداشتم دستش پشت کمرم حلقه کرد

بینا: درکم کن!

سئونگ: من همیشه درکت میکنم! ولی ایندفعه زیادی داری سخت میگیری!

بینا: بعد 14سال داره برمیگرده بهم حق بده نگران باشم!

خندید و پیشونیم بوسید

سئونگ: خودتم خوب میدونی اون اصلا به این چیزا اهمیت نمیده

بینا: از کجا میدونی!؟ شاید اخلاقش تغییر کرده یا نمیدونم علاقه‌هاش...

سئونگ: هیچکدوم...و میدونی چرا؟

سوالی نگاهش کردم لبخند زد که تلخیش واضحا حس کردم و متوجه منظورش شدم

سئونگ: چون فرزند بیتگرام و جانگ‌‌می...اون خواهرزاده من و برادرزاده توعه...پس مطمعن باش همون پسر شیرین 14سال قبله

بغضم قورت و با لبخند سرم تکون دادم

بینا: درسته...اون تنها یادگاری برادرمه...خون پارک در رگ‌هاش جریان داره هیچوقت قرار نیست عوض‌شه

سئونگ دستش روی گونه‌ام گذاشت جلوی سرازیر شدن اشکم گرفت

سئونگ: هیششش امشب باید از شوق اشک بریزیم نه از روی غم!!

باک‌هیون: حق با سئونگ

با شنیدن صدای بابا سریع برگشتیم ، یک دستش پشت کمرش قرار داشت و با یک دست عصا چوب گردویی که با سنگ های گران قیمت تزیین شده نگه داشته بود ، نزدیکش رفتیم و تعظیم کردیم

بینا: خوش اومدین پدر جان

سرش با لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش تکون داد به اطراف نگاهی انداخت

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant