از دید جیمین
وارد هتل شدیم تهیونگ ایستاد و برگشت سمتم
تهیونگ: من میرم اتاق تحویل بگیرم تو بشین استراحت کن حتما خستهای
با لبخند سرم تکون دادم پیشونیم بوسید و سمت پذیرش رفت ، روی مبل های داخل لابی نشستم و چمدون هارو کنارم گذاشتم
...: جیمین!؟
متعجب سرم سمت صدا چرخوندم
جیمین: جک!!!؟
بلند شدم ، شکه خندید رو به روم ایستاد
جک: باورم نمیشه بعد 4سال میبینمت!
ناگهانی بغلم کرد معذب شدم
جیمین: منم از دیدنت خوشحالم
ازش فاصله گرفتم
جک: تنها اومدی!؟
جیمین: ب...
تهیونگ: جیمین؟
تهیونگ جدی نزدیکم شد و به جک نگاهی انداخت
تهیونگ: میشه معرفیشون کنی؟
جیمین: ا.ام جک یکی از همکلاسی های دوران دانشگاه ، زمانی مدیریت میخوندم
جک: و شما!؟
تهیونگ دستش پشت کمرم حلقه کرد
تهیونگ: پارک تهیونگ هستم همسرش
جک: تو ازدواج کردی؟!!
شکه نگام کرد خجالت زده خندیدم
جیمین: یکسال شده
جک: خب بهتون تبریک میگم ، توقع داشتم دعوتم کنی
هیچوقت حس خوبی بهش نداشتم ، لبام زبون زدم
جیمین: مراسم بزرگی نگرفتیم یک جمع خانوادگی بود
جک: که اینطور ، خوشحال میشم باهم تعطیلات بگذرونیم
خودم به تهیونگ نزدیک کردم
جیمین: من و تهیونگ بعد مدت طولانی تونستیم بیایم ماه عسل و دوست دارم بیشتر زمانمون تنها باشیم
جک تک خنده زد
جک: فهمیدم ، پس اگه مایل بودی بهم خبر بده اتاق شماره 357
چشمک زد و رفت ، نفسم کلافه بیرون دادم
تهیونگ: گذشتهای باهاش داری؟
شکه نگاهش کردم جدی رو به روم ایستاد
جیمین: اون فقط یک همکلاسی بوده!
تهیونگ: پس چرا اینقدر احساس نزدیکی میکرد؟
جیمین: ته چیزی برای نگرانی نیست
نامطمعن نگاهم کرد لبخند زدم و دستش گرفتم
جیمین: بیا اول بریم اتاقمون ، بعد همچی توضیح میدم
STAI LEGGENDO
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...