ꮅꭿᖇꮏ 32 📃💗💍

180 41 119
                                    

از دید تهیونگ 

ماشین جلوی مهد پارک کردم نگاهی به یونگی انداختم

تهیونگ: رسیدیم

یونگی: گندهای تو به من ربطی نداره تهیونگ

تهیونگ: یا هیونگ یک کمک ازت خواستم ها!

خنثی نگام کرد

یونگی: یک کمک؟ تهیونگ از وقتی باهات آشنا شدم به غیر از دردسر برام چیزی فراهم نکردی

تهیونگ: خواهش میکنم هیونگ ایندفعه جدیه!

یونگی: تو باید مسئولیتش قبول کنی و خودت بهش توضیح بدی

تهیونگ: سعی‌ام کردم! اما جیمین دو روز خونه نیومده بهش زنگ زدم جواب نمیده پیام دادم میگه زمان میخوام! منم دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم

ملتمس دستش گرفتم

تهیونگ: هیونگ میدونم به حرفای تو گوش میده ، لطفا کمکم کن

چشماش چرخوند دستش از دستم بیرون کشید

یونگی: چندش نشو میام

لبخند عمیق زدم سریع از ماشین پیاده شدم ، باهم وارد مهد شدیم جیمین کنار بچه ها دیدم

تهیونگ: هیونگ تو اول برو

نگران نگاهش کردم سرش متاسف تکون داد سمت جیمین قدم برداشت

وون: اقای کیم!؟

سریع برگشتم که چهره‌ی آشنایی دیدم

تهیونگ: من میشناسین!؟

خندید دستش سمتم گرفت ، سوالی باهاش دست دادم

وون: چا وون هستم ، مدیر اینجا و دوست جین و جیمین

تهیونگ: اه یادم اومد! ببخشید فراموش کردم پارک تهیونگ هستم

لبخند زد دستش از دستم بیرون کشید

وون: خوشحالم سرحال میبینمتون

تهیونگ: ممنونم

وون: فکر میکردم همچی بین شما و جیمین خوب پیش میره!

تهیونگ: چطور!؟

خندید به جیمین که مشغول صحبت با یونگی بود اشاره کرد

وون: دو روزه وقتی میاد اینجا همش غر میزنه و دلخوریش نسبت به شما به روز میده

خجالت زده دستم پشت گردنم کشیدم

تهیونگ: یک سوتفاهم پیش اومده

وون: برای همین اومدین اینجا!؟

تهیونگ: درسته

یونگی: تهیونگ؟

نگران برگشتم و به جیمین که سرش پایین بود خیره شدم

وون: یااا جیمینی به جای فرار کردن حرف بزن!!

یونگی: و شما!؟

یونگی با پوزخند به وون خیره شد شکه شدم

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now