از دید تهیونگ
ماشین جلوی مهد پارک کردم نگاهی به یونگی انداختم
تهیونگ: رسیدیم
یونگی: گندهای تو به من ربطی نداره تهیونگ
تهیونگ: یا هیونگ یک کمک ازت خواستم ها!
خنثی نگام کرد
یونگی: یک کمک؟ تهیونگ از وقتی باهات آشنا شدم به غیر از دردسر برام چیزی فراهم نکردی
تهیونگ: خواهش میکنم هیونگ ایندفعه جدیه!
یونگی: تو باید مسئولیتش قبول کنی و خودت بهش توضیح بدی
تهیونگ: سعیام کردم! اما جیمین دو روز خونه نیومده بهش زنگ زدم جواب نمیده پیام دادم میگه زمان میخوام! منم دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم
ملتمس دستش گرفتم
تهیونگ: هیونگ میدونم به حرفای تو گوش میده ، لطفا کمکم کن
چشماش چرخوند دستش از دستم بیرون کشید
یونگی: چندش نشو میام
لبخند عمیق زدم سریع از ماشین پیاده شدم ، باهم وارد مهد شدیم جیمین کنار بچه ها دیدم
تهیونگ: هیونگ تو اول برو
نگران نگاهش کردم سرش متاسف تکون داد سمت جیمین قدم برداشت
وون: اقای کیم!؟
سریع برگشتم که چهرهی آشنایی دیدم
تهیونگ: من میشناسین!؟
خندید دستش سمتم گرفت ، سوالی باهاش دست دادم
وون: چا وون هستم ، مدیر اینجا و دوست جین و جیمین
تهیونگ: اه یادم اومد! ببخشید فراموش کردم پارک تهیونگ هستم
لبخند زد دستش از دستم بیرون کشید
وون: خوشحالم سرحال میبینمتون
تهیونگ: ممنونم
وون: فکر میکردم همچی بین شما و جیمین خوب پیش میره!
تهیونگ: چطور!؟
خندید به جیمین که مشغول صحبت با یونگی بود اشاره کرد
وون: دو روزه وقتی میاد اینجا همش غر میزنه و دلخوریش نسبت به شما به روز میده
خجالت زده دستم پشت گردنم کشیدم
تهیونگ: یک سوتفاهم پیش اومده
وون: برای همین اومدین اینجا!؟
تهیونگ: درسته
یونگی: تهیونگ؟
نگران برگشتم و به جیمین که سرش پایین بود خیره شدم
وون: یااا جیمینی به جای فرار کردن حرف بزن!!
یونگی: و شما!؟
یونگی با پوزخند به وون خیره شد شکه شدم
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...