ꮅꭿᖇꮏ 21 📃💗💍

188 38 160
                                    

از دید جیمین

استرس و هیجان باهم داشتم ، یک گوشه ایستاده به دکترا خیره بودم جین هم از استرس دستاش بهم فشار میداد و طول اتاق متر میکرد ، در اتاق با ضرب باز شد هردومون سرمون چرخوندم عمه دایی و پدربزرگ اومدن داخل

بینا: حقیقت داره؟!

لبخند زدم عمه چشماش خیس شد و خواست نزدیک تهیونگ بشه جین جلوش گرفت

جین: صبر کن مامان دارن معاینه‌اش میکنن

عمه بی‌قرار به تهیونگ خیره شد ، دایی و پدربزرگ کنارم ایستادن

دکتر: تهیونگ ازت میخوام دستات بیاری بالا

هر کدوم از دکترا دستاشون زیر دست تهیونگ نگه داشتن و کمی بالا اوردن ، مشتاق بهشون خیره بودیم که تهیونگ آروم دستاش حرکت داد ، عمه و جین کوتاه جیغ کشیدن همدیگه بغل کردن ، شکه خندیدم و نگاهی به دایی انداختم که نفسش آسوده بیرون داد سرش به دیوار تکیه زد برگشتم سمت پدربزرگ لبخند ارومی زد روی‌ مبل نشست

دکتر: خوبه میتونین دستاتون بیارید پایین

تهیونگ دستش با کمک دکترا پایین اورد ، کمی پاهاش حرکت دادن

دکتر: آهسته پاهات حرکت بده

دکترا پاهاش بالا نگه داشتن و تهیونگ با کمکشون یکی یکی پاهاش اروم به داخل جمع کرد

دکتر: عالیه ، پاهات صاف کن

پاهاش صاف کرد با کمک دکترا روی تخت گذاشت ، دکتر تخت تهیونگ کمی بالا اورد و دستش روی گردنش گذاشت به چپ و راست حرکتش داد

دکتر: سعی کن گردنت حرکت بدی

دکتر دستش برداشت تهیونگ آروم گردنش به چپ و راست حرکت داد

دکتر: عالیه ، تهیونگ میتونی باهام صحبت کنی؟

تهیونگ سرش چرخوند سمت دکتر و لباش از هم فاصله داد

تهیونگ: ب.بله

صداش کمی از حالت عادی خش‌دار‌تر شده بود اما باعث شد جین و عمه از شدت خوشحالی اشک بریزن و منم همراهیشون کنم ، دکترا برگشتن سمتمون لبخند زدن

دکتر: تبریک میگم ، حال ایشون رو به بهبودیه

سئونگ: ممنونم

دکتر: ما کاری نکردیم انگیزه خودشون بوده

باک‌هیون: ازتون میخوام تا زمانی تهیونگ کامل روی پاهاش واینستاده به هیچکس چیزی نگید و اینکه طول درمانش تو عمارت ادامه میدیم

پدربزرگ جدی نگاهشون کرد دکترا تعظیم کردن

دکتر: متوجه شدیم ، با اجازه

پدربزرگ سرش تکون داد هردوشون از اتاق خارج شدن ، عمه با تردید نزدیک تهیونگ شد

بینا: پ.پسرم حالت خوبه؟

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora