از دید جیمین
داخل محوطه قدم میزدم و همراه باغبان به گل ها اب میدادم تا کمی ذهن بهم ریختم آروم کنم
جین: تو اینجایی!؟همه جا دنبالت گشتم!
متعجب برگشتم جین نزدیکم شد
جیمین: هیونگ اینجا چیکار میکنی؟!
جین: نمیتونم بیام دیدن پدربزرگم!؟
دستپاچه اب پاش پایین گذاشتم
جیمین: نه نه منظوری نداشتم!
خندید دستش روی موهام کشید
جین: اومده بودم داروهای پدربزرگ بدم
نگران نگاهش کردم
جیمین: پدربزرگ حالشون خوبه!؟
جین: نگران نباش قرص خواب بودن ، پدربزرگ از منم سالمتره!
خندیدیم خواستم ابپاش بردارم جین جلوم گرفت
جین: جیمین تو حالت خوبه؟
جیمین: چرا بد باشم!؟
جین: خودت بهتر میدونی!
بخاطر لحن نگرانش اب پاش نزدیک باغچه گذاشتم و دور میز داخل باغ نشستیم
جیمین: من خوبم هیونگ
کلافه موهاش به عقب هدایت کرد
جین: هنوزم دلیل پدربزرگ درک نمیکنم! ولی اگه ارثیه قبول میکردی الان مجبور نبودی با اون پسره مغرور و ازخودراضی ازدواج کنی
به لحن حرصی جین لبخند زدم و سکوت کردم
جین: چرا کنارهگیری کردی؟!
یک نفس عمیق کشیدم
جیمین: علاقهای بهش نداشتم...اما فکرشم نمیکردم پدربزرگ شرطی داشته باشه!
جین: مگه تو رشتت مدیریت نیست؟!چطور عل..
جیمین: هیونگ من دروغ گفتم
گیج نگاهم کرد سرم پایین انداختم با انگشتای دستم بازی کردم
جیمین: من تربیت کودکان انتخاب کردم چون علاقهی زیادی به بچه ها داشتم و دارم
نگران سرم بلند کردم جین با لبخند بهم خیره بود
جین: تعجب نکردم ، تو از بچگی روحیه احساسی داشتی ولی ناراحتم که چرا زود تر بهم نگفتی! تقریبا هر روز باهم در ارتباط بودیم
دلخور نگاهش ازم گرفت ، دستش با لبخند گرفتم
جیمین: نمیدونستم چجوری باید بهتون بگم ، پدربزرگ هم تازه متوجه شدن
جین: جیمینی ما همه یک خانوادهایم پس از چیزی نترس و روی کمکمون حساب کن ، نذار چیزی روی قلبت سنگینی کنه باشه؟
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...