ꮅꭿᖇꮏ 7 📃💗💍

188 37 51
                                    

از دید جیمین

داخل محوطه قدم میزدم و همراه باغبان به گل ها اب میدادم تا کمی ذهن بهم ریختم آروم کنم

جین: تو اینجایی!؟همه جا دنبالت گشتم!

متعجب برگشتم جین نزدیکم شد

جیمین: هیونگ اینجا چیکار میکنی؟!

جین: نمیتونم بیام دیدن پدربزرگم!؟

دستپاچه اب‌‌ پاش پایین گذاشتم

جیمین: نه نه منظوری نداشتم!

خندید دستش روی موهام کشید

جین: اومده بودم داروهای پدربزرگ بدم

نگران نگاهش کردم

جیمین: پدربزرگ حالشون خوبه!؟

جین: نگران نباش قرص خواب بودن ، پدربزرگ از منم سالم‌تره!

خندیدیم خواستم اب‌پاش بردارم جین جلوم گرفت

جین: جیمین تو حالت خوبه؟

جیمین: چرا بد باشم!؟

جین: خودت بهتر میدونی!

بخاطر لحن نگرانش اب پاش نزدیک باغچه گذاشتم و دور میز داخل باغ نشستیم

جیمین: من خوبم هیونگ

کلافه موهاش به عقب هدایت کرد

جین: هنوزم دلیل پدربزرگ درک نمیکنم! ولی اگه ارثیه قبول میکردی الان مجبور نبودی با اون پسره مغرور و ازخودراضی ازدواج کنی

به لحن حرصی جین لبخند زدم و سکوت کردم

جین: چرا کناره‌گیری کردی؟!

یک نفس عمیق کشیدم

جیمین: علاقه‌ای بهش نداشتم...اما فکرشم نمیکردم پدربزرگ شرطی داشته باشه!

جین: مگه تو رشتت مدیریت نیست؟!چطور عل..

جیمین: هیونگ من دروغ گفتم

گیج نگاهم کرد سرم پایین انداختم با انگشتای دستم بازی کردم

جیمین: من تربیت کودکان انتخاب کردم چون علاقه‌ی زیادی به بچه ها داشتم و دارم

نگران سرم بلند کردم جین با لبخند بهم خیره بود

جین: تعجب نکردم ، تو از بچگی روحیه احساسی داشتی ولی ناراحتم که چرا زود تر بهم نگفتی! تقریبا هر روز باهم در ارتباط بودیم

دلخور نگاهش ازم گرفت ، دستش با لبخند گرفتم

جیمین: نمیدونستم چجوری باید بهتون بگم ، پدربزرگ هم تازه متوجه شدن

جین: جیمینی ما همه یک خانواده‌ایم پس از چیزی نترس و روی کمکمون حساب کن ، نذار چیزی روی قلبت سنگینی کنه باشه؟

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now