از دید تهیونگ
در اتاقم بدون اطلاع باز شد اخم کردم همراه با صندلیم چرخیدم ، مامان در پشت سرش بست
بینا: اوضاع چطوره؟
تهیونگ: دوست ندارم همینجوری میاین داخل
لبخندش کم کم محو شد ، تک خنده زد
بینا: متاسفم فکر میکردم به عنوان مادرت....
تهیونگ: کاری دارین؟
بینا: مثل اینکه بازم صحبتمون خوب پیش نمیره پس میرم سر اصل مطلب
جدی رو به روی میزم ایستاد
بینا: امشب مراسم نامزدی ژوئن و افراد مهمی دعوت هستن از جمله کل خانواده ما ، پدربزرگت تاکید کرد باید همراه هم حضور پیدا کنیم امروزم زودتر میری خونه همراه جیمین آماده میشید و میاین عمارت تا باهم بریم متوجه شدی؟
بیحوصله سرم تکون دادم
بینا: میدونم خوشت نمیاد این سوال بپرسم اما سعی کن نگرانی های یک مادر درک کنی
ابروم بالا انداختم و منتظر ادامهی حرفش موندم
بینا: تو و جیمین...باهم مشکلی ندارین؟
تهیونگ: حقیقت میخوای بشنوین؟
نگران سرش تکون داد پوزخند زدم
تهیونگ: ذرهای بهش اهمیت نمیدم پس برید از خودش بپرسید!
نفسش کلافه بیرون داد و به دست چپم اشاره کرد ، نگاهی به دستم انداختم
بینا: درست نیست جلوی رسانهها و کارمندا حلقهی ازدواجت دستت نمیکنی...همین الانم کلی شایعه دربارهی ازدواجتون هست
تهیونگ: حلقه دستم نمیکنم چون به کسی متعهد نیستم ، این ازدواج جز دردسر برای من چیزی نداره و حرفای بقیه هم حقیقت دارن
بینا: چرا سعی نمیکنی کمی جیمین بشناسی؟!...مجبورت نمیکنم قبولش کنی اصلا! فقط بشناسش
نگاهم کلافه ازش گرفتم و خودم سرگرم برگههای روی میز کردم
تهیونگ: حرفتون زدین و امشب هم میام اگه دیگه اجباری نیست میتونین برید ، کلی کار دارم
بینا: باشه ، میبینمت پسرم
صدای پاشنه کفشش شنیدم نیم نگاهی بهش انداختم ، از دفترم خارج شد عصبی به صندلیم تکیه زدم
************************
از دید جیمینادکلن برداشتم پشت گوش و روی ساق دستم اسپری کردم از اتاقم بیرون اومدم
DU LIEST GERADE
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...