ꮅꭿᖇꮏ 17 📃💗💍

208 40 204
                                    

از دید جیمین

همه منتظر بودیم که صدای کفش های شخصی تو سالن پیچید

یونگی: یونجو اینجا چیکار میکنی؟!

لباس کوتاهش با ارایش غلیظش اخم به صورت عمه اورد ، برگشتم سمت تهیونگ مثل همیشه خنثی بود ولی چشماش یک حس نارضایتی داشتن

جین: چی میخوای؟

جین جدی ازش پرسید یونجو موهاش به پشت سرش هدایت کرد

یونگی: یونجو اگه دنبال دردسری الان وقتش نیست

یونجو: نه ، نیستم

به تهیونگ نگاه کرد

یونجو: اومدم همچی تموم کنم و برم

همگی گیج بهش خیره شدیم از داخل کیفش جعبه حلقه بیرون اورد

یونجو: این امانتی تهیونگ میخوام پسش بدم

جعبه حلقه روی میز جلوی عمه و تهیونگ انداخت

جین: این چه معنی میده؟!

یونجو چشماش چرخوند و نفسش بیرون داد

یونجو: یعنی درخواست ازدواج تهیونگ رد میکنم

شکه نگاهش کردیم

بینا: شما یک فرزند دارین یونجو!

شکه تک خنده زد

یونجو: مخالف بودین که! نظرتون عوض شد؟

بینا: بخاطر رسانه ها گفتیم درست نیست رابطه‌تون افشا بشه

بلند شدم رو به روش ایستادم

جیمین: یونجو اگه از بودن من ناراضی باید بگم من و تهیونگ بعد اینکه حالش خوب شد از هم جدا میشیم

یونجو: دیگه اهمیتی نداره...به خودت مربوطه میخوای کنارش باشی یا نه اما من دیگه نمیخوامش

جیمین: منظورت چیه؟!

یونجو: یعنی نمیتونم یک مرد فلج تحمل کن...

جیمین: یونجوووو!!!

شکه فریاد زدم بقیه بلند شدن

جین: حق نداری به‌ برادرم توهین کنی

جین عصبی کنارم ایستاد

نامجون: خانم مین میدونم این شرایط براتون کمی درکش سخته اما تهیونگ احتمال خوب...

یونجو: کی؟

نامجون: بله؟!

یونجو خنثی برگشت سمتش

یونجو: کی قرار خوب شه؟ یک سال!؟دو سال!؟ یا شاید هیچوقت؟!

جین: چطور جرعت میکنی اینجوری صحبت...

یونجو: حقیقت میگم تو میتونی قبولش نکنی! اما من نمیتونم عمر و جوونیم بذارم روی یک احتمال

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora