lꭿꮄꮏ ꮅꭿᖇꮏ 📃💗💍

218 45 137
                                    

    از دید جیمین

بینا: بورام...چیکار کردی با خودت؟

خنده‌اش کم کم جمع شد

بینا: به خودت بیا..تو اینجوری نیستی

بورام: اره من اینجوری نبودم..من خواهرت بودم نه؟

عمه اشکاش سرازیر شدن

بینا: ه.هنوزم هستی

بورام: من گم شدم بینا میشه مثل بچگی‌هامون پیدام کنی؟

بینا: هق اره

با دیدن لبخند اروم بورام اشکم سرازیر شد

بورام: میدونی اینجا کجاست نه!؟

بینا: ا.اره

بورام: خونه بچگیم ولی مثل قبلا نیست ، خیلی خراب شده مثل الان من

بینا: درستش میکنیم

بورام خندید اما اشکاش سرازیر شدن

بورام: مثل همیشه امیدواری ، این اخلاقت دوست دارم

بینا: دستام باز کن

بورام: تو من فراموش کردی

بینا: من خواهرم هیچوقت فراموش نمیکنم

بورام: پس چرا نیومدی دیدنم؟ من منتظرت بودم

بینا: متاسفم

بورام: نمیخواستم اونجا بمونم ، نگاه کن!

دستای زخمی و کبودش جلو اور قلبم درد گرفت ، عمه هق زد

بورام: یااا بینا گریه نکن! تو که میدونی من هیچوقت بخاطر زخمام گریه نکردم

بینا: هق اره ، بورام دستام باز کن..بذار بغلت کنم

بورام: ازم نمیترسی؟

بینا: چ.چرا بترسم؟

بورام: اخه اونا میگفتن همه از یک روانی میترسن

بینا: تو روانی نیستی ، فقط به کمک نیاز داری

بورام: بینا من خیلی درد کشیدم

بینا: میدونم ، دیگه نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه

عمه نگاهی به من انداخت

بینا: لطفا دستای جیمین باز کن ، اون بارداره استرس براش خوب نیست

بورام برگشت سمتم

بورام: منم بچه میخواستم

نزدیکم شد ترسیده به دیوار تکیه زدم

بورام: من عاشق بچه‌هام

رو به روم روی پاهاش خم شد و دستش سمت شکمم اورد که ناخودآگاه دستام روی شکمم گذاشتم ، اخم کرد

بورام: چرا میترسی؟

نگاهی به عمه انداختم نگران سرش به دو طرف تکون داد

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon