از دید جیمین
روی تخت دراز کشیده به سقف خیره بودم ، دیشب بعد اون گفتگو خیلی کوتاه و بد با تهیونگ دیگه صحبتی نداشتم اخه چرا اینقدر ازم متنفره!؟ من کاری کردم!؟ ، کلافه روی تخت نشستم
خدمتکار: آقا؟
متعجب سرم چرخوندم خدمتکار تعظیم کرد
خدمتکار: ببخشید اومدم داخل ، چند بار در زدم جواب ندادین
لبخند زدم و سرم تکون دادم
جیمین: مشکلی نیست ، کاری داشتین؟!
خدمتکار: ارباب پارک میخوان شمارو ببینن
جیمین: باشه
تعظیم کرد و از اتاقم خارج شد ، بلند شدم
جیمین: همچی بهتر میشه جیمین ، بهش باور داشته باش
یک نفس عمیق کشیدم و از اتاق خارج شدم ، راهرو طی کردم جلوی در بزرگ چوبی ایستادم و در زدم
باکهیون: بیا داخل
با لبخند وارد اتاق شدم و در پشت سرم بستم ، پدربزرگ جلوی پنجره قدی اتاق تکیه به عصاش ایستاده بود
جیمین: منو صدا زدین پدربزرگ!
برگشت سمتم لبخند ملیح زد و سرش تکون داد
باک هیون: بیا اینجا پسرم
سمتش قدم برداشتم و رو به روش ایستادم
باک هیون: صدات زدم تا دربارهی موضوع مهمی صحبت کنیم
سرم سوالی تکون دادم با دستش به صندلی جلوی میز اشاره کرد
باکهیون: بشین
روی صندلی نشستم و خودش پشت میز نشست ، پاکت کاغذی از کشو بیرون اورد روی میز گذاشت و سمتم هلش داد
باکهیون: این برای توعه
پاکت برداشتم و بازش کردم ، کاغذ داخلش بیرون اوردم شروع به خوندن کردم
باکهیون: میخوام تمام داراییم به اسمت بزنم از جمله شرکت ، عمارت ، زمین و...هر چیزی که مربوط به خانواده پارک
شکه سرم بالا اوردم
جیمین: پدربزرگ همهی اینا حق عمه بیناست!!!
با لبخند به صندلیش تکیه زد
باکهیون: من و بینا باهم تصمیم گرفتیم و تنها وارثم بعد بینا و بیتگرام...تویی
جیمین: حس خوبی ندارم...من تنها وارث شما نیستم! عمه راضی شدن ولی جین ، تهیونگ و حتی دایی سئونگ! اینا همه حق دارن
پدربزرگ تکیهاش از صندلی گرفت
باکهیون: پسرم...
دستاش روی میز گذاشت و انگشتاش توهم گره زد
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...