ꮅꭿᖇꮏ 3 📃💗💍

190 37 54
                                    

از دید جیمین

روی تخت دراز کشیده به سقف خیره بودم ، دیشب بعد اون گفتگو خیلی کوتاه و بد با تهیونگ دیگه صحبتی نداشتم اخه چرا اینقدر ازم متنفره!؟ من کاری کردم!؟ ، کلافه روی تخت نشستم

خدمتکار: آقا؟

متعجب سرم چرخوندم خدمتکار تعظیم کرد

خدمتکار: ببخشید اومدم داخل ، چند بار در زدم جواب ندادین

لبخند زدم و سرم تکون دادم

جیمین: مشکلی نیست ، کاری داشتین؟!

خدمتکار: ارباب پارک میخوان شمارو ببینن

جیمین: باشه

تعظیم کرد و از اتاقم خارج شد ، بلند شدم

جیمین: همچی بهتر میشه جیمین ، بهش باور داشته باش

یک نفس عمیق کشیدم و از اتاق خارج شدم ، راهرو طی کردم جلوی در بزرگ چوبی ایستادم و در زدم

باک‌هیون: بیا داخل

با لبخند وارد اتاق شدم و در پشت سرم بستم ، پدربزرگ جلوی پنجره قدی اتاق تکیه به عصاش ایستاده بود

جیمین: منو صدا زدین پدربزرگ!

برگشت سمتم لبخند ملیح زد و سرش تکون داد

باک هیون: بیا اینجا پسرم

سمتش قدم برداشتم و رو به روش ایستادم

باک هیون: صدات زدم تا درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم

سرم سوالی تکون دادم با دستش به صندلی جلوی‌ میز اشاره کرد

باک‌هیون: بشین

روی صندلی نشستم و خودش پشت میز نشست ، پاکت کاغذی از کشو بیرون اورد روی میز گذاشت و سمتم هلش داد

باک‌هیون: این برای توعه

پاکت برداشتم و بازش کردم ، کاغذ داخلش بیرون اوردم شروع به خوندن کردم

باک‌هیون: میخوام تمام داراییم به اسمت بزنم از جمله شرکت ، عمارت ، زمین و...هر چیزی که مربوط به خانواده پارک

شکه سرم بالا اوردم

جیمین: پدربزرگ همه‌ی اینا حق عمه بینا‌ست!!!

با لبخند به صندلیش تکیه زد

باک‌هیون: من و بینا باهم تصمیم گرفتیم و تنها ‌وارثم بعد بینا و بیتگرام...تویی

جیمین: حس خوبی ندارم...من تنها وارث شما نیستم! عمه راضی شدن ولی جین ، تهیونگ و حتی دایی سئونگ! اینا همه حق دارن

پدربزرگ تکیه‌اش از صندلی گرفت

باک‌هیون: پسرم...

دستاش روی میز گذاشت و انگشتاش توهم گره زد

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now