ꮅꭿᖇꮏ 36 📃💗💍

203 38 127
                                    

از دید جیمین

سومین کاسه برنج‌ و گوشت‌ام تموم کردم به صندلی تکیه زدم و لیوان اب‌ام یک نفس سر کشیدم

جیمین: اههه حس میکنم جون تازه گرفتم!

جین: میخوای بازم سفارش بدم!؟

جیمین: نه هیونگ ممنونم سیر شدم ولی من مرغ سوخاری میخواستم

متعجب خندید

جین: دکترت برام برنامه غذایی فرستاده و غذاهای سرخ کردنی فعلا ممنون کرده ، اشتهات تغییر کرده! قبلا به زور یک کاسه برنج میخوردی

جیمین: هیونگ صورتم باد کرده!؟

نگران دستام روی صورتم گذاشتم لبخند زد

جین: نگران نباش هنوز اولشه

جیمین: حالا احساس جونگکوک درک میکنم!

جین: بسهه دیگه فکر اضافه نکن! اگه سیر شدی بریم؟

جیمین: بریم بریم

*****************************

وارد عمارت شدیم عمه متعجب نزدیکمون شد

بینا: خوش ا‌ومدین! تهیونگ کجاست!؟

جین: به زودی میاد اما قبلش باید یک خبری بدم بابا خونه‌ست؟

بینا: داخل سالن

جین دستم کشید وارد سالن شدیم ، دایی مارو دید روزنامه‌اش روی میز گذاشت

سئونگ: خوش‌اومدین

جین هیجان زده نشست و منو کنارش نشوند

جین: یک خبر عالی دارم!

بینا: جون به لبم کردی بگو!

جین: دارین پدرجون و مادرجون میشید!!

هردوشون شکه نگام کردن خجالت زده لبم گزیدم

بینا: جیمین بارداره!!!؟؟؟

جین: دقیقا

عمه هیجان زده جیغ کشید همگی شکه نگاهش کردیم ، اشکاش سرازیر شدن

بینا: باورم نمیشه دارم به ارزوم میرسم هق

جین: مامان حالت خوبه!؟

دایی دستش دور شونه‌ی عمه حلقه کرد

سئونگ: آروم باش بینا!!

دایی نگام کرد و لبخندزد

سئونگ: تبریک میگم خیلی خوشحالم کردین

بینا: بابام!؟باید بهش بگم!!

عمه سریع بلند و از سالن خارج شد

جین: مامان اینقدر خوشحاله نگرانشم!

دایی خندید

سئونگ: این چند وقت خیلی به فکر نوه‌دار شدن بود طبیعیه الان کنترلی روی خودش نداشته باشه! ولی تهیونگ خودش کجاست!؟

💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍 Where stories live. Discover now