از دید جیمین
سومین کاسه برنج و گوشتام تموم کردم به صندلی تکیه زدم و لیوان ابام یک نفس سر کشیدم
جیمین: اههه حس میکنم جون تازه گرفتم!
جین: میخوای بازم سفارش بدم!؟
جیمین: نه هیونگ ممنونم سیر شدم ولی من مرغ سوخاری میخواستم
متعجب خندید
جین: دکترت برام برنامه غذایی فرستاده و غذاهای سرخ کردنی فعلا ممنون کرده ، اشتهات تغییر کرده! قبلا به زور یک کاسه برنج میخوردی
جیمین: هیونگ صورتم باد کرده!؟
نگران دستام روی صورتم گذاشتم لبخند زد
جین: نگران نباش هنوز اولشه
جیمین: حالا احساس جونگکوک درک میکنم!
جین: بسهه دیگه فکر اضافه نکن! اگه سیر شدی بریم؟
جیمین: بریم بریم
*****************************
وارد عمارت شدیم عمه متعجب نزدیکمون شد
بینا: خوش اومدین! تهیونگ کجاست!؟
جین: به زودی میاد اما قبلش باید یک خبری بدم بابا خونهست؟
بینا: داخل سالن
جین دستم کشید وارد سالن شدیم ، دایی مارو دید روزنامهاش روی میز گذاشت
سئونگ: خوشاومدین
جین هیجان زده نشست و منو کنارش نشوند
جین: یک خبر عالی دارم!
بینا: جون به لبم کردی بگو!
جین: دارین پدرجون و مادرجون میشید!!
هردوشون شکه نگام کردن خجالت زده لبم گزیدم
بینا: جیمین بارداره!!!؟؟؟
جین: دقیقا
عمه هیجان زده جیغ کشید همگی شکه نگاهش کردیم ، اشکاش سرازیر شدن
بینا: باورم نمیشه دارم به ارزوم میرسم هق
جین: مامان حالت خوبه!؟
دایی دستش دور شونهی عمه حلقه کرد
سئونگ: آروم باش بینا!!
دایی نگام کرد و لبخندزد
سئونگ: تبریک میگم خیلی خوشحالم کردین
بینا: بابام!؟باید بهش بگم!!
عمه سریع بلند و از سالن خارج شد
جین: مامان اینقدر خوشحاله نگرانشم!
دایی خندید
سئونگ: این چند وقت خیلی به فکر نوهدار شدن بود طبیعیه الان کنترلی روی خودش نداشته باشه! ولی تهیونگ خودش کجاست!؟
YOU ARE READING
💍Mꮛlꮂꮻᖇꮂꭶm💍
Fanfiction💗meliorism💗 💗بهبودی💗 💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ...: حواسش هست همه حالشون خوب باشه ، اما دریغ از قبول ذرهای کمک برای خودش! لبخند غمگین زد کمی از قهوهاش نوشید ...: شاید باید بدون گفتن چیزی بهش کمک کنیم. *************************** ...: مطمعنم تا...