بارقههای نور خورشید از بین درزهای زنگ زدهی پنجره آهنی به داخل رسوخ میکردن و باعث میشدن فضای تاریک و سردِ سلول شماره شونزده، کمی روشن بشه.
همونطور که به ستون چوبیِ پشت سرش تکیه داده بود کمی پاهاش رو تکون داد و وقتی صدای جیرینگ جیرینگ زنجیرها بلند شد، نگاه خستهش رو به پایین معطوف کرد.
چند روز میشد که پاهاش اینطور در بند زنجیرها اسیر بودن و به خوبی نمیتونست اونها رو حرکت بده؟مچ پای چپش رو کمی کج کرد و به اون زنجیرهای آهنی که به دورش بسته و در نهایت به پای دیگهش میرسیدن و اون ها رو به هم وصل کرده بودن انداخت؛ دور مچهاش به خاطر تحت فشار بودن با زنجیرها کمی کبود و زخمی شده بودن اما دردش در مقایسه با زخمهای وحشتناکی که تو قلب و سینهش احساس میکرد، مثل درد یک خار کوچیک به نظر میرسید.
دستهای آزادش رو روی پاهاش که حالا دراز شده بودن انداخت و چشمهاش رو تو حدقه چرخوند؛ به شدت احساس کلافگی میکرد. تو چند روزی که اینجا و پشت در فلزی سلول انفرادی به بند کشیده شده بود تنها کاری که میکرد نشستن و خیره شدن به دور و اطرافش بود.
اخم خفیفی بین دو ابروش نشست، سرش رو سمت شونهش که باندپیچی شده بود و هنوزم درد ریزی داشت متمایل کرد و در حالی که لپش رو باد میکرد زمزمهوار گفت:
"از چیزی که فکر میکردم خسته کنندهتره."
با سوزش چشمهاش، به یاد آورد که مدتی رو فراموش کرده پلک بزنه. به نظر میرسید تکتیک خودش رو به بیخیالی زدن بیفایدهست و مهم نیست چقدر تلاش کنه؛ باز هم مغز خیانتکارش تمام اتفاقاتی که از سر گذرونده بود رو یادآوری میکرد.
احساس واقعی بودن نمیداد!
هر لحظه منتظر بود از خواب بپره و ببینه تمام این صحنهها صرفاً توهمات خیالی و احمقانهی ذهنش بودن؛ اینکه مثل روزای عادی پشت کابین هواپیما بشینه، مثل روزای عادی با یونگی تو استودیوی کوچیکش وقت بگذرونه و براش ترانه بنویسه، مثل روزای عادی برای تهیونگ بمیره!گوشهی لباس خاکیش رو تو دست گرفت و چروک کرد.
سنسورهای مغزیش حتی فقط با فکر کردن به اسم تهیونگ هم واکنش نشون میدادن!یعنی الان تهیونگ هم تو وضعیت مشابه خودش بود؟ یعنی پاهای قشنگِ اون رو هم این شکلی به زنجیر کشیده بودن؟
حتی از تصور کبود و زخمی شدنشون هم خشم زیر پوستش میدوید!
پلک عصبیای زد و با چشمهایی بسته، پشت سرش رو به ستون تکیه داد.از زمین و زمان عصبانی و ناراحت بود.
از کشورش، از شرایطش، از خودش و اعتراف بیموقعش، شاید هم کمی از تهیونگ و رفتار متناقضش!"منم... منم دوستت دارم."
چشمهاشو نیمهباز کرد و خیره به گرد و غبار معلق تو هوا که زیر باریکهی نور خورشید بیشتر به چشم میاومدن، با صدای آرومی لب زد:
YOU ARE READING
| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢ
Fanfictionوضعیت فیک: ﮼اتمام یافتــه ''' - احمق تو پسرعمهی منی! - ولی هیچ پسرداییای زبونشو تو حلق پسرعمهش فرو نمیکنه، هیچ پسردایی لعنتیای نمیتونه تو همون حرکت اول نقطهی فاکینگ لذت پسرعمهشو پیدا کنه!" ''' - جونگکوک، ما مریضیم؟ - نه تهیونگ، من مریضتم. ...