pt.11

4.1K 515 15
                                    

"جئون یبس جونگ‌‌کوک، فکر نمی‌کنی اولین کسی که باید از تایم پروازات مطلع بشه من هستم؟"

جونگ‌کوک به یونگی که دم در استودیو ایستاده بود و با چشمایی که قابلیت تیر پرتاب کردن داشتن از دور به ماشین تهیونگ زل زده بود نگاه کرد و با خنده جواب دوستشو داد:
"مین مشکوک یونگی فکر نمی‌کنی من همیشه ساعت فرود و پرواز همه سفرام رو برات پیامک می‌کنم ولی تو اصلا سین نمی‌زنی؟

یونگی که عادت دیر جواب دادن یا کلا جواب ندادن پیام و زنگاش رو هیچ جوره نمی‌تونست ترک کنه بدون اینکه خودشو ببازه تخس گفت: "حالا، چرا اومدی اینجا؟ برو با همون پسرداییت و دوستاش بگرد یونگی رو میخوای چیکار"

جونگ‌کوک به حسادت دوستش خندید و کاغذ تا شده رو از جیب شلوارش خارج کرد.
"تو هتل که بودم تونستم نوشتنش رو تموم کنم"

گفت و کاغذ رو سمت بتا گرفت. همون ترانه ای که نوشتنش نصفه مونده بود.
یونگی نگاه اخمالود دیگه ای به تهیونگ انداخت و با غیظ بانمکی کاغذ رو از دست امگا گرفت.

"ممنونم، شب بخیر"

یونگی با اخم گفت و قصد کرد داخل استودیوش بشه که جونگ‌کوک دستشو گرفت و نذاشت فاصله بگیره.

"ساعت ۳ ظهره یونگی‌شی، برای خوابیدن زود نیست؟"

با خنده گفت و تلاش کرد ناراحتی دوستش رو برطرف کنه در حالی که نمی‌دونست یونگی بخاطر چنین چیز بچه‌گانه و احمقانه ای قهر نمی‌کنه و موضوع چیز بزرگ تریه.

یونگی نفس عمیقی کشید و بالاخره تو چشمای امگا نگاه کرد: "بخاطر اونه؟"
با چشماش به سمت تهیونگ اشاره کرد و جونگ‌کوک رو گیج کرد.

"چی؟"

"بخاطر اونه که داری سرکوب‌کننده رایحه استفاده می‌کنی؟"

جونگ‌کوک با چشمای گرد شده از تعجب و نفس حبس شده نگاهش کرد.
اون... چطور فهمیده بود؟

"دیدمش، من اون کوفتی رو اون روز تو اتاقت دیدم"

جونگ‌کوک با یادآوری داروی سرکوب کننده که تو تیوپ آبی رنگی ریخته شده بود متوجه شد که یونگی از چی حرف می‌زنه.

"خیلی خوب یادمه که توی کیفم گذاشته بودمش، از کی تا حالا گشتن وسایلم جز کارای روزمره‌ت شده؟"

"اگه کمی کمتر احمق باشی متوجه میشی که در کیفت همیشه ی خدا بازه و برای دیدن محتویات داخلش نیازی به کوچکترین تلاشی نیست و- پسره کثافت حرفمو نپیچون!"

دستاشو مشت کرد و با تن صدای بلندی داد زد :" به چه دلیل فاکی ای داری از سرکوب کننده استفاده می‌کنی اونم وقتی می‌دونی چقدر عوارضات سنگینی داره؟"

جونگ‌کوک با نگرانی به عقب جایی که تهیونگ و نامجون بودن برگشت و وقتی اونارو مشغول حرف زدن با خودشون دید و اطمینان پیدا کرد که حواسشون به اونا نیست نفس کوتاهی کشید و سعی کرد از در مهربونی با دوستش وارد بشه.

| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢWhere stories live. Discover now