با پریشونی، کلاه کپ سیاهرنگش رو از سرش برداشت و روی صندلی کناری ماشین انداخت.
نگاهش که به آینهی ماشین افتاد، برای چند ثانیه به چهره بهم ریخته و داغونی که طی این نیم ساعت گذشته از خودش ساخته بود خیره شد و بعد به سرخی کاسهی خون چشمهاش.
درست کنار خونهی هوسوک پارک کرده بود و هر چند ثانیه یک بار از خودش میپرسید، دارم کار درستی میکنم؟
هربار اما با نرسیدن جواب کاملی به ذهنش، مغز خستهش بیشتر فرسوده میشد.نمیتونست تا صبح صبر کنه و شب رو طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بگذرونه. نمیتونست سرش رو به بالش بسپره وقتی قلبش در اوج بیتابی خودشو به سینه میکوبید و لرز دستاش به جای آروم شدن، شدت میگرفت.
حتما اشتباهی پیش اومده بود، خطاهای مخابراتی، سایبری یا هر کوفت و زهرمار دیگهای!
امکان نداشت هوسوک فرستندهی اون پیامها باشه. تهیونگ به دوستهاش بیشتر از هرچیزی اعتماد داشت.به تایید افکار تو سرش پلک نامطمئنی زد و اینبار با جرئتی تقویت شده، در ماشین رو باز کرد. جسم خالی از هر گونه توان و انرژیش رو به در سفید رنگ خونهی دوستش رسوند و بعد از چند ثانیه استرسزا و نگاه خیره به دوربین کوچیک آیفون، انگشت اشارهش رو روی دکمهی کوچیک کنار در فشرد.
درست وقتی حس کرد از اضطراب فاصلهای با قالبتهی کردن نداره، در بدون هیچ سوالی از طرف صاحبخونه و با صدای تیک کوتاهی باز شد.
تهیونگ بزاق تلخ شدهش رو به سختی فرو برد و در خونهای رو باز کرد که همیشه حین ورود به داخلش لبخند به لب داشت.
از حیاط کوچیک خونه گذشت و وقتی خودشو جلوی درب نیمهباز ورودی دید، نفس عمیقش رو بیصدا بیرون داد و با چسبوندن انگشتهاش به دستگیرهی در فلزی، داخل شد.
نگاه لرزونش رو بین وسایل بهم ریخته و جهنمی که همیشهی خدا هوسوک از خونهش میساخت چرخوند. اگه هر وقت دیگهای بود احتمالا دوستش رو بابت این حد از شلختگیش سرزنش میکرد و غرغراش رو مبنی بر اینکه چقدر وسواسه پذیرا میشد اما الان ذهن و قلبش به شلوغیِ همین خونه بود.
"اومدی."
صدای هوسوک که از آشپزخونه و برخلاف همیشه چندان شاداب به نظر نمیرسید به گوش امگای ایستاده کنار در رسید.
تهیونگ با نگاهی که غیرارادی ناخوانا شده بود سمت بتا برگشت و در کسری از ثانیه، مسیر چشمهاش روی پیشخوان تغییر پیدا کردن که با الکل و لیوان پُر شده بود.
تهیونگ خبری نداده بود اما پسر طوری که انگار از قبل به اومدنش اطمینان داشت، انتظارش رو کشیده بود و با نگاهی خالی بهش خیره بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/360607895-288-k391000.jpg)
YOU ARE READING
| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢ
Fanfiction"احمق تو پسرعمهی منی!" "ولی هیچ پسرداییای زبونشو تو حلق پسرعمهش فرو نمیکنه، هیچ پسردایی لعنتیای نمیتونه تو همون حرکت اول نقطهی فاکینگ لذت پسرعمهشو پیدا کنه!" "متاسفم تهیونگ، متاسفم که هر چقدر سعی میکنم تکیهگاه باشم، ماهیتم مانع میشه. تو پ...