[ چهـار مـاه بعـد... ]
.
.
.
.
همونطور که سنگینی بار نگاه خیرهی جونگکوک رو روی صورتش احساس میکرد، پارچه کراوات نسکافهای رنگ زیر دستش رو از زیر گره رد کرد و روی گردن پسر مرتبش کرد.
اتاق اون عمارت برخلاف بیرونش، به حدی تو سکوت فرو رفته بود که امگا میتونست بازدم نفس های آروم جونگکوک رو هم بشنوه.برای یک لحظهی کوتاه، چشمهاشو از کراوات بسته شده بالا آورد و به صورت آرایش شدهی پسرعمهش نگاه کرد.
انتظار داشت مثل چند ماه پیش، جونگکوک به خیره نگاهش کردنش ادامه بده ولی اینطور نبود. مو مشکی طوری که انگار تهیونگ مچش رو موقع دید زدن گرفته باشه، به سرعت چشمهاشو به نقطه ای نامعلوم معطوف کرد.تهیونگ اما برای چند ثانیهی دیگه هم به زل زدن ادامه داد.
موهای پسر کوچیکتر برخلاف اکثر مواقع که پریشون بود و طرههاش رو روی پیشونیش رها میکرد، با تافت به بالا حالت داده شده بود و پیشونیش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود.
پشت پلکهاش سایه نود کمرنگی دیده میشد که با ادامه دار شدن به سمت انتهای گردی چشمهاش شاین دار و براق به نظر میرسید.روی لب هایی که همیشه نرم و نسبتا سرخ بودن این بار لایهی کمرنگی از لیپگلاس صورت رنگی به چشم میخورد و این کمک بزرگی به بوسیدنی تر نشون دادنشون میکرد.
با مکث چشماشو از نگاه فراریِ پسری که میدونست خیلی خوب بلده واسه خودش کراوات ببنده اما وانمود می کرد بلد نیست، گرفت و با کشیدن نفس عمیقی، دستشو واسه آخرین بار رو کراوات کشید.
"تموم شد"
"ممنونم"
جونگکوک زیرلب تشکر کرد و به تهیونگی نگاه کرد که بعد از بستن کراوات براش، سمت مبل طلایی رنگ گوشه اتاق رفت و روش نشست.
"تهیونگ؟"
تهیونگ که با بستن چشماش و تکیه دادن سرش به پشتیِ مبل در تلاش بود ذره ای برای خودش آرامش بخره، با شنیدن صدای آروم جونگکوک، لای پلک هاش رو از هم فاصله داد و نگاهی سوالی به پسر انداخت.
جونگکوک بزاق تو دهنش رو بیصدا پایین فرستاد و در حالی که سمت آینه میرفت تا واسه آخرین بار خودشو چک کنه از تهیونگ پرسید: "تو... کراواتت رو نمیزنی؟"
"یکم دیگه میزنم"
تهیونگ جواب داد و نگاهش دوباره سمت لباس حریر بنفش رنگی که رو تخت تو کاورش بود کشیده شد.
جونگکوک که از توی آینه رد نگاه پسر رو دنبال کرده بود، نگاهی طولانی به اون لباس انداخت و بعد نفسشو صدادار بیرون داد.
بدون اینکه موقعیتش جلوی آینه رو تغییر بده بالاتنهش رو کمی به عقب متمایل کرد، در حدی که بتونه به پسر نگاه کنه."میدونی که مجبور نیستی لباسی که دایی برات انتخاب کرده رو بپوشی، مگه نه؟"
تهیونگ چشم هاشو سمت مو مشکی برگردوند و بعد از مکث کوتاهی تایید کرد: "میدونم"
![](https://img.wattpad.com/cover/360607895-288-k391000.jpg)
YOU ARE READING
| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢ
Fanfiction"احمق تو پسرعمهی منی!" "ولی هیچ پسرداییای زبونشو تو حلق پسرعمهش فرو نمیکنه، هیچ پسردایی لعنتیای نمیتونه تو همون حرکت اول نقطهی فاکینگ لذت پسرعمهشو پیدا کنه!" "متاسفم تهیونگ، متاسفم که هر چقدر سعی میکنم تکیهگاه باشم، ماهیتم مانع میشه. تو پ...