pt.21

5K 550 100
                                    

با احساس گرمای آزاردهنده‌ای چشم‌هاش رو باز کرد.
کلافگی, درد پایین تنه, سردرد و تشنگی چیزهایی بودن که جونگ‌کوک با موج اول هیتش تجربه می‌کرد.
این باری بود که نه احساس کلافگی می‌کرد و نه دردی داشت, فقط و فقط تشنه بود. امگای درونش در عین کمی هورنی بودن در آسایش بود و احساس رضایت می‌کرد.
صادقانه, بیدار بود اما جراًت حرکت اضافی‌ای رو نداشت.
بوی ترنج رو واضح احساس نمی‌کرد و این نشون دهنده عدم حضور تهیونگ بود. ملحفه سفید رنگی که تا روی شونه‌هاش بالا کشیده شده بود رو دور خودش پیچید. وقتی توی هیت بود به نتیجه کاراش فکر نمی‌کرد, به این فکر نمی‌کرد که وقتی صبح چشم باز کنه باید انتظار چه عکس العملی رو از پسر داییش داشته باشه. امگای جونگ کوک خودخواهانه پسر رو تسلیم خواسته‌های خودش کرده بود.

بالاخره ملحفه رو از روی بالاتنه پوشیده‌ش کنار زد و چشم‌های نیمه بازش رو باز کرد. با هجوم نور آفتاب از میون پنجره کوچیک کدر زیرشیروونی، اخمی کرد، دست تتو دارش رو جلوی چشماش گرفت و به پرتوهای خورشید که از بین انگشت‌هاش عبور کرده بود نگاه کرد.

تنها بود، بدون هیچ اثری از تهیونگ و رابطه‌ای که دیشب داشتن.
تخت مرتب و تمیز بود، لباسش تنش بود و بدنش هم تمیز به نظر می‌رسید. گوشه لب پایینش رو ملایم گاز گرفت، به حالت نشسته پاهاش رو از تخت آویزون کرد و روی موزاییک‌های سرد اتاق گذاشت.

با نشستنش درد تیزی تو باسنش احساس کرد طوری که باعث شد لحظه‌ای چشم‌هاش درشت شه.

"آخ"

امگای درونش از اینکه صبح رابطه و در حالت شکننده‌ای تنها بیدار شده احساس رضایت نداشت و جونگ کوک می‌تونست خرخرهای ناراحتش رو بشنوه؛ ولی امگاش تنها کسی نبود که این حس رو داشت.
جونگ کوک اما برعکس امگاش احمق نبود، اون حتی انتظار رفتار گرم یا با ملایمتی رو از سمت پسرداییش نداشت.

نور خورشید ملایم‌تر شده بود و دیگه چشم‌هاش رو نمی‌زد.
امگا نفس عمیقی کشید و باز هم نگاهش رو به پنجره کوچیک دوخت.
انعکاس چهره‌ی بی حالتِ خودش و لب‌هایی که کمی حجیم‌تر از همیشه به نظر می‌رسید رو که دید یاد بوسه‌شون افتاد.
غیر ارادی لبخند کم رنگی زد، دست چپش رو بالا آورد و با تردید روی لب بالاییش کشید.

تهیونگ واقعا بوسیده بودش؟ این آخرین چیزی بود که انتظار داشت قبل از مرگش تجربه کنه.
اون بوسه نه خشن بود نه ملایم و سافت، فقط عمیق بود.
احساس نرمی لب‌های تهیونگ روی لب‌های خودش شبیه به بوی زمین بعد از بارون بود.
نمی‌دونست چرا تهیونگ ناگهانی این کار رو کرده شاید اون لحظه خودش نبود که این رو می‌خواست و فقط امگاش پیش‌قدم شده بود؟
نمی‌دونست و دروغ بود اگه می‌گفت نمی‌خواد بدونه.

حس خوبش با دیدن قوطی قرص روی صندلی کنار تخت دوچندان شد. تهیونگ براش مسکن گذاشته بود؟
با ذوقی وافر و در حالی که درد نسبتاً خفیف پایین تنش رو نادیده می‌گرفت از روی تخت بلند شد و خودش رو به صندلی کوتاه چوبی رسوند، خوشحالیش اما با خوندن اسم روی قوطی دوام زیادی پیدا نکرد.
اون یه مسکن نبود، قرص کنترل فرمون‌های هیت بود.
لبخند کمرنگ روی لب‌هاش به تلخند تبدیل شد، واقعا چه انتظاری داشت؟
اینکه تهیونگ با سینی صبحونه ازش پذیرایی کنه، کمرش رو ماساژ بده و براش پیلوتاک انجام بده؟
پلک کوتاهی زد، یه دونه از قرص‌ها رو تو گلوش انداخت و سعی کرد ناراحتیِ بی‌دلیلش رو با خوردن آب ولرم توی لیوان پایین بفرسته.

| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢWhere stories live. Discover now