یونگی با آوردن نایلون قرص و داروهای بتا، با اکراه رو لبهی تختش که کاملا توسط هوسوک اشغال شده بود نشست و بیحوصله صداش کرد:
"هی، بلای آسمونی"
پلک موصورتی حتی ذره ای تکون نخورد و یونگی این بار تکون محکمی به شونهش داد و صداشو بلند تر کرد: "با توام، بیدارشو"
"هممم؟"
هوسوک با کشیدن دستهاش به دو طرف، خوابالود صدایی از خودش خارج کرد و یکی از چشمهاشو نیمهباز کرد.
"اه چی میگی؟"
"پاشو قرصاتو بخور بعدم برو خونهت، این اواخر قیافهت زیادی جلو چشمام بوده"
یونگی زیرلب گفت و همونطور که قوطی قرص سفید رنگ بتا رو باز میکرد، صدای گرفتهی مو صورتی تو گوشش پیچید.
"تو هیچ بویی از احساس نبردی احمق!"
یونگی کمی به صورت باد کردهی بتا نگاه کرد و بعد درحالیکه قرص رو بین لبای نیمه باز پسر میذاشت و به داخل هولش میداد جواب داد:
"خیلی خب این حرفتو نشنیده میگیرم."
هوسوک با چشم غرهی غلیظی، روی تخت نیمخیز شد و با غیظ قرص تو دهنش رو با لیوان آب رو عسلی کنارش قورت داد.
"نه بشنو! یه جایی هم یادداشت کن بزن به آینه اتاقت چند بار در روز ببینیش. در ضمن رو کلمهی احمقش هم تاکید دارم."
"باشه"
یونگی ختثی و بیتفاوت گفت، درحالیکه به حرکت سیبگلوی پسر نگاه میکرد تا از پایین رفتن قرص مطمئن بشه.
نگاه تیز هوسوک اما حتی برای لحظه ای از روی صورتش برداشته نشد، حرکتی که باعث شد یونگی هم بعد از چند ثانیه متقابلا مسیر نگاهش رو از گلوی پسر تا چشمهاش بالا بیاره.
"چطور انقدر خونسرد و بیاحساسی؟"
"من بیاحساس نیستم، فقط حوصله ابرازش به هر آدمی رو ندارم"
برخلاف لحن تند هوسوک، یونگی به آرومی کلمات رو روونهی زبونش کرد، انگار که پسر هیچوقت عجلهای برای صحبت نداشت و چندان مایل نبود خودش و تفکراتش رو به دیگران اثبات کنه.
"هر آدمی..."
هوسوک زیر لب زمزمه کرد و با شلختگی دستشو بین موهای پریشونش کشید.
یونگی نگاه عمیقی به بتا انداخت و به این فکر کرد که مریض و بیانرژی بودن اصلاً به این پسر نمیاد. متنفر بود که بهش اعتراف کنه اما یه جورایی ته قلبش دوست داشت همون آدم رو اعصابی باشه که با اخلاق منحصر به فرد و لاسای بیوقتش تیغ میکشه رو اعصابش."منظوری نداشتم فقط خواستم بدونی"
یونگی سرسری گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت موصورتی باشه، لیوان نیمه خالی رو از دستش گرفت و سمت آشپزخونهی آپارتمان کوچیکش رفت.
هوسوک بی اینکه سمت پسر برگرده یا خروجش رو با نگاهش دنبال کنه، فقط پلکهاش رو روی هم فشرد و با کلافگی شقیقههای دردناکش رو مالید.
نمیتونست حال بدش رو گردن پسر بندازه اونم وقتی که کاملا با اخلاق پسر آشنا شده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/360607895-288-k391000.jpg)
YOU ARE READING
| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢ
Fanfiction"احمق تو پسرعمهی منی!" "ولی هیچ پسرداییای زبونشو تو حلق پسرعمهش فرو نمیکنه، هیچ پسردایی لعنتیای نمیتونه تو همون حرکت اول نقطهی فاکینگ لذت پسرعمهشو پیدا کنه!" "متاسفم تهیونگ، متاسفم که هر چقدر سعی میکنم تکیهگاه باشم، ماهیتم مانع میشه. تو پ...