pt.8

4.3K 548 20
                                    

این اولین باری نبود که حرف از تهیونگ و رابطه هاش به میون میومد.
جونگکوک به این که تهیونگ با یه پسر آلفا و دو بتا مدتی رابطه داشته واقف بود ولی درد این موضوع براش کم نمی‌شد. درد تقسیم کردن عشق ممنوعه‌ش با بقیه اصلا براش تبدیل به عادت نمی‌شد.

تلاش زیادی برای سرکوب احساسش کرده بود. چند‌بار وان‌ نایت رو با آلفاها امتحان کرد، سعی کرد با رابطه های کوتاه مدت هوس ممنوعه ای که به یک امگا و هم نوع خودش داشت رو از قلب و سرش بیرون کنه. اما هربار در نهایت خودش بود که وسط کار می‌فهمید نمی‌تونه حفره قلب و جسمش رو با کسی جز تهیونگ پر کنه. جونگ‌کوک فقط برای تهیونگ بود که خالی بود.

"نبینم ابری باشی شکلات"

با صدای جیمین و پیچیدن رایحه ملایم دارچین تو تراس لبخند کمرنگی زد اما نگاهشو از منظره حیاط و باغ که بخاطر سرمای کم باد برگ های درخت ها بهم می‌پیچیدن نگرفت: " ابری نیستم"

"هستی هیونگ" جیمین گفت و بیشتر به پسرعمه‌ش نزدیک شد. دست راستشو به حفاظ نرده ای تراس تکیه داد و دست چپش رو روی سینه امگا که با لباس نه چندان گرمی پوشیده شده بود گذاشت: "یه شکلاتِ ابری"

جونگ‌کوک گرفتگی گلوشو صاف کرد و به اینکه جیمین فقط مواقع خاص هیونگ صداش می‌کنه تو دل لبخندی زد.

بالاخره نگاهشو از باغ گرفت و به آلفا دوخت: "شکلات تلخ، شکلات تلخه. با ابری یا آفتابی بودنش تغییری نمی‌کنه، می‌کنه؟"

"بستگی داره؛ مثلا پسرعمه ی احمق من همیشه ی خدا تلخه. هیونگ یکم شیرین باش"

جونگ‌کوک خنده بی‌صدایی کرد و با خم کردن بالاتنه‌ش از روی تراس به پایین خیره موند.

جیمین لب گزید و به خط فک تیز و صورت جذاب امگا که واقعا آلفاگونه بود نگاه کرد.

"چی انقدر شکلاتِ منو اذیت می‌کنه که باعث شده برای فرار کردن از خانواده ای که تنها داراییشه و داراییِ اون خانواده‌ست یه تماس دروغین رو بهونه کنه؟"

"چی؟"

"هیچ‌کس زنگ نزده بود"

جیمین گفت و گوشی جونگ‌کوک رو بالا آورد و جلوی چشماش گرفت.

جونگ‌کوک به گوشی‌ش که تو دست جیمین بود نگاه پوچی انداخت و در دل به حماقتش فحشی داد.

جیمین گوشی رو دستش داد و کمی منتظر نگاهش کرد. نگاهی که اگه صدا داشت جمله‌ی "بهم بگو چی بهمت ریخته تا دنیارو بخاطرش نابود کنم" رو فریاد می‌زد اما سکوت بود. جونگ‌کوک فقط سکوت بود.

وقتی دید حرفی نمی‌زنه فاصله‌ش رو به صفر رسوند و دستاشو دور شونه های پهن مو‌مشکی حلقه کرد.
بینیش رو به گردن پسر چسبوند و محکم تر بغلش کرد.
از اینکه نتونست رایحه شکلاتی پسر رو حس کنه متعجب شد اما گذاشت پای سرمای هوا و از دست دادن حس بویاییش.

| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢWhere stories live. Discover now