●part1●

97 9 0
                                    

☆کامنت و ووت یادت نره☆
.
.
قدم هاش خیلی آروم بود، شاید میترسید که بره پیشش.امروز برای بار دهم رئیس باهاش تماس گرفته بود و واقعا عصبی بود.انقدر عصبی که حتی پسر آلفا رو تحدید به اخراج کرده بود...
آروم آروم قدم هاش رو تند تر کرد ...

_اصن به درک ،نهایت اخراج میشم میرم زندگیمو میکنم.

قبل از اینکه به پسر برسه ، کت و شلوارشو صاف کرد ، نفس عمیقی از استرس کشید ...
با صدایی متوسط جوری که پسر بفهمه گفت :
_ قربان ، رئیس دوباره با ما تماس گرفتن و گفتن همین الان باید برگردین ایتالیا ، گویا خانواده جئون دوباره نقشه ای دارن.

+اون پیر خرفت چرا نمیتونه یک لحظه ولم کنه .حتی با اینکه اومدم بروکسِل باز هم ولم نمیکنه. حالا ماموریت چی هست یوجین ؟

_ گویا جناب جئون با رئیس کیم تماسی دور از انتظار داشتن و گقتن که میخان باهاشون در رُم ملاقاتی داشته باشن.

+پس اون به خاطر خطری که این عملیات داره ،میخاد منو به جای خودش بفرسته درسته؟

_.... بل..

+انتظارشو داشتم.عوضی...
من درخواستشونو رد میکنم .باهاش تماس بگیر و اینو به اون پیری بگو.

_ متاسفانه نمیتونم قربان ،ایشون شمارو تحدید کردن که اگر برنگردین برای همیشه از خانواده ترد میشید و برادر کوچیکتون قراره جاتونو بگیرن.

تهیونگ از روی عصبانیت پزخندی زد .
+جدی ؟ نمیدونم چی باعث شده که فکر کنه یه جون میتونه کار های منو انجام بده؟ از وقتی رفته فرانسه فقط داره با این و اون میخابه.حتی بلد نیست یه گلوله تو سر دشمن خالی کنه...
آلفای اصیل اینوگفت و در یک لحظه سکوت وحشتناکی تمام حیاط ویلا رو فرا گرفت...
انقدر ساکت بود که یوجین صدای نفس های خودشو میشنید.

_ ببخشید میشه آقای کیم رو آروم کنید؟

یوجین سرشو برگردوند و به پسر امگا نگاه کرد،رنگ به رخسار نداشت و تا شعاع ۳ متریشون هیچ امگایی نبود.
نگاهشو از پسر گرفت و به تهیونگ خیره شد و بلافاصله فهمید منظور پسر چیه. تهیونگ رایحش رو پخش کرده بود ولی بوش انقدر تلخ شده بود که محافظ هایی که در اطرافش بودن رو خون دماغ کرده بود.

جلو رفت و با آرامش روی شونه ی تهیونگ دست گذاشت. در ظاهر آروم بود ولی از داخل گلوش میسوخت.

_قربان ،لطفا آرامشتون رو حفظ کنید .

پسر آلفا نیشخندی زد .
+وگرنه چی میشه؟

دستشو توی جیب کتش کرد :

_ مجبور میشم بر اساس دستور رئیس بهتون سوزن رو تزریق کنم.
یوجین آدم ترسو و شوخی بود .ولی الان ...تو حرفاش هیچ ترسی نبود .تردیدی نداشت . جوری که انگار هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت و اگر بحثش میشد به راحتی سوزنو تزریق میکرد .نگاهشو به سوزن سِر کننده و آرامش بخش داد و بعد به چشمای زیردستش نگاه کرد. سرد بود مثل یخ ، با رایحش که نعناع بود همخانی داشت.
آلفا اطرافشو نگاهی انداخت و بدنش سِر شد .و خیلی سریع خودشو آروم کرد.
توی چشماش میشد ترس رو دید ...
از روی صندلی بلند شد و موهیتویی رو که حالا گرم شده بود برداشت :
+هومم ،خوشمزس
_ولی اون موهیتوی شما نیست . شما به موهیتو حساسیت دا..
+آههه . هوا گرمه
نگاهشو به سربازایی که ازش چند متر فاصله داشتن داد و با لبخند فیکی روشو بهشون کرد...
همه چی اوکیه؟آروم باشید بابا داشتم امتحانتون میکردم.همتون قبول شدین...
سرشو رو به یوجین برگردوند و ریشه ی لبخندش خشک شد...
به پدر زنگ بزن.بگو تا فردا ظهر برمیگردم عمارت...





SynodicWhere stories live. Discover now