●part6●

33 8 3
                                    

[کاور و ووت یادتون نره:)]

...

هیچ چیز از زیر چشماش نمیتونست فرار کنه ...
همه جا رو چک میکرد تا مَبادا گرد و خاکی مونده باشه...
وقتی بحث ، بحث تمیزکاری میشد ، هیچ کسو نمیشناخت ...
و البته این یکی از دلایلی بود که چشم آقای جئون رو گرفته بود و باعث شده بود تا اینجا شروع به کار کنه...
و بعد از 3 سال کار کردن به عنوان تمیزکار خونه تونست بالاخده دسیار جئون جونگ کوک بشه...
هنوزم باورش نمیشد که از یک فقیر کنار خیابون به فردی در خانواده ی جئون ، یکی از 3 مافیا ی اصیل دنیا ، رسیده باشه..‌‌‌‌.

_ هی سونگ هون کافیه.از صبح گرفتیشون به کار و الانم نزدیک های ظهره ...
+ اما قربان ، شما استرس ندارید که در برخورد اول امکان داره چه برداشتی از خانواده ی ما داشته باشه؟
_ نه...

+قرباننن..این موضوع نسبتا مهمه...
_ خیلی خب قبول ولی واقعا کافیه ، دیگه هیچ جا نمونده که تمیزکاری بخاد

+ اتاق یونگی شی...

_ همین الان از ذهنت بیارش بیرون . اولا اون خودش اجازه ی تمیز کردن رو نمیده و دوما فقط اتاق یونگی نزدیک 1 ساعت طول میکشه تمیز شه.

راست میگفت ، یونگی خیلی مرتب بود ولی از 1 سال پیش که کامپیوتر محبوبش با اسپری تمیز کننده سوخت ، دیگه اجازه نداد کسی اتاقشو تمیز کنه و با اینکه اتاقش مرتبه یه جاهایی گرد و خاک میشینه...

_ کیم تهیونگ کی میرسه اینجا؟

+ مطمئن نیستم قربان ولی بر اساس داده های یونگی شی 30 دقیقه قبل از خونه خارج شدن...
_ ‌که اینطور ، لطفا به یه جی بگو آماده شه و برای نشون دادن احترام بیاد پایین... حداقل یه سلامی باید بکنه...
پسر آلفا سرشو خم کرد و از پله ها بالا رفت...





از بین تمام کیف ها و ساک هایی که توی عمارت کیم پیدا میشد ، تهیونگ همیشه ی خدا یه چمدون (چمدان) سایز اسمال رو انتخاب میکرد و در کمال تعجب مقدار لباس هایی که برمیداشت و توش جا میداد حتی توی چمدون سایز های بزرگ هم جا نمیشدن...

درشو باز کرد و گذاشتش روی تخت و رفت سمت رگال های لباس هاش...
اولین کاری که کرد یه کت و شلوار قرمز ، یه کت چرم قرمز از برند سِلین و یک کت و شلوار ساده ی مشکی که طرح خاصی توش به چشم نمیخورد ولی با پارچه ای با طرح های مخفی دوخته شده بود ، برداشت و توی چمدون گذاشت و بقیه ی فضای خالی رو با لباس ، هودی و ژاکت هایی با بافت های ریز پر کرد...

_ آقای کیم ؟؟ تقریبا باید راه بیوفتیم . اجازه دارم بیام تو؟
توی کل عمارت به جرئت میشه گفت فقط یوجین 24 ساعت درخاست داشت تا بره پیشش.صداش از پشت در خیلی اروم بود ولی باور کنید یا نه ، یوجین قدرت حنجره ی بالایی داشت... لبخندی زد:

+ دیوونه...
_ بله؟صداتون نمیاد..
+ دارم میگم بیا تو...
درو باز کرد و وارد شد و قهوه هایی رو که اورده بود روی میز گذاشت و نگاهی به پسر کرد که داشت چند تا عطر برمیداشت...
نگاهی به لباس هایی که جمع کرده بود انداخت:
_ مطمئنید همین حجم لباس کافیه؟احساس میکنم بهتره به جای ژاکت ها ، چند دست کت و شلوار ، بیشتر بردارید.
+ خودت که میدونی، من حوصله ی لباس ست کردن ندارم و چیزیم حالیم نمیشه . فراموشش کن.نهایت باهم میریم پاریس خرید میکنیم... تو ساکتو جمع کردی؟
خرید باهم... خدامیدونه چقدر حس خوبی بهش میداد وقتی رئیسش آدم حسابش میکرد . سرشو بالا اورد و نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و خودشو خیلی مرتب صاف کرد :
ب..بله . من آمادم . بریم؟

SynodicWhere stories live. Discover now