●part5●

39 7 3
                                    

[کاور و ووت + پارت توضیحات :>]

....

چشم هاشو آروم باز کرد . پرده های اتاقش سفید روشن بود و نور خورشید میتونست ازشون رد بشه ولی اونقدر نبود که چشم هاشو ازیت کنه.نگاهی به ساعت کنار تختش انداخت:
10 صبح...
چرا انقدر دیر بیدار شدم؟چرا کسی بیدارم نکرده؟
سعی کرد روی تختش بشینه ولی بدنش بدجوری گرفته بود.‌‌..

تق تق تق

_آقای جئون ، سونگ هونم

+آ... بیا تو...

در رو باز کرد و آروم وارد اتاق شد.اتاقش مثل همیشه مرتب بود و رایحه ی ملایم داچین به محض ورود حس میشد . لبخند ملایمی زد و با چشماش به دنبال پسر آلفا گشت...

_ آ... آقای جئون؟

+ بله.. سونگ هون

صدای پسر از پشت در میومد:
خدای من آقای جئون ، اون پشت چیکار میکنینننن
پسر آلفا لبخند ملایمی زد:
میخاستم در رو برات باز کنم ولی خب...تو زودتر بازش کردی.حالا چیشده؟چرا منو از خواب بیدار نکردید؟

_ رئیس جئون دستور این کارو دادن .گفتن خیلی خسته هستید و یک روز بیشتر خوابیدن، به کار هاتون ضرری نمیزنه.

+که اینطور... خب حالا چیکارم داشتی؟
پسر سریع به خودش اومد و چند قدم جلو رفت و قهوه ی توی دستش رو ، روی میز پسر گذاشت و ادامه داد:
آم خب ، رئیس گفتن بیام و بهتون اطلاع بدن که میخان با شما صبحانه بخورن.گویا یه سری کاری هم باهاتون دارن...

+ متوجه شدم. تا یکم وقت دیگه میام پایین.برو و اینو بهشون اطلاع بده.
_ بله قربان.پس با اجازه.

گفت و از اتاق خارج شد و در رو با ملایمت کامل بست...
به دور و برش نگاه کرد و سمت قهوه ای که چند دقیقه پیش ، روی میز قرار گرفته بود رفت و برش داشت. کمی ازش خورد و لب هاشو خیس کرد.روز آقتابی و زیبایی بود و به خاطر بارونی که دیشب اومده بود رنگین کمان محوی توی آسمون به وجود اومده بود:

_ آخیش‌... خیلی زیباست .الان یه حمام میچسبه..
قهوه رو تا آخر خورد و لیوانش رو روی میز گذاشت و بار دیگه لب هاشو خیس کرد و به سمت حمام شخصی اتاقش قدم برداشت.

...

_ اون کی میاد پایین؟
+ الان میان قربان . گمان میکنم به حمام رفته باشن. صبح که به اتاقشون رفتم به نظر میرسید که کمی بدنشون گرفتس..

_ آه که اینطور...
تکیه داد و چشماش رو بست...

+ پدر، جونگ کوکم ‌...
چشم هاشو باز کرد و صاف نشست و دستشو بالا آورد تا درو براش باز کنن:
بیا تو پسرم...
+ به خاطر تاخیرم عذر میخام پدر

جلو اومد و دقیقا رو به روی پدرش پشت میز نشست....
نگاهش فرق میکرد ، انگار مخلوطی از عصبانیت، مهربونی و استرس باشه...
به محض نشستن جونگ کوک با علامت پدرش مشغول خوردن صبحانه شدن و توی این مدت اصلا حرفی نمیزدن و این جونگ کوکو به هم ریخته بود.

SynodicWhere stories live. Discover now