●part2●

54 9 0
                                    

[ووت و کاور یادت نره خوشگل]

آروم از روی صندلی بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد،بدنش خشک شده بود و درد میکرد.جوری که انگار یک روز کامل بدون استراحت ورزش کرده باشه.
به اطراف نگاهی انداخت...
پسر آلفا در حال در آوردن عینک دودیش بود و منشیش درحال در آوردن چمدون و ساک هاشون ...

به سمت رئیسش برگشت که خوابیده بود و انگار خیلی خوابش سنگین بود.
با دیدن چهره ی رئیسش که الان مثل یه بچه خوابیده بود لبخندی زد...تصور لینکه اون رئیس بی اعصاب و شَر ، الان انقدر آرومه چیزی بود که ‌کسی تصورشو نمیکرد.

نزدیک تر رفت و دستشو آروم روی شونه ی تهیونگ زد..

_قربان ،ما الان در رُم هست...
رسما سکته ای زد و تا اون دنیا رفت و برگشت.تهیونگ چشماشو باز کرده بود و با چشمای درخشانی بهش زل زده بود.چسماش میدرخشید .
_ قربان ، فشار دستتون زیاده ، لطفا مچ دستمو رها کنید.
اما انکار نه انگار که صداشو شنیده باشه.انگار ترسیده بود.
+دیگه هیچ وقت ، تکرار میکنم ، هیچ وقتتت ... وقتی خوابم بهم دست نزن.وگرنه نمیتونم تضمین کنم که دفعه ی بعد سرتو جدا نکنم یو جین !
اسمشو شمرده شمرده گفت و باعث شد هردو منشی و حتی پسر آلفای رو به روش با تعجب نگاهش کنن.

_ب..بله قربان ، فهمیدم.
+عینک دودیمو بده.
گفت و سرشو برگردوند تا با کسی چشم تو چشم نشه.
منشی عینک و دستش داد و برگشت تا ساک هارو در بیاره.
_ماشین پایینه؟
+بله قربان.
_خوبه .پایین منتظرتم

برگشت و توی چشم های پسر آلفای رو به روش نگاه کرد :
بای بای دارچین.گفت و گو ی خوبی داشتیم .امیدوارم دیگه نبینمت.و لبخندی زد..

جونگ کوک چشاشو تابوند:
هه هه هه . خندیدم نمکدون .
تهیونگ برگشت و از زیر عینکش چشمکی زد که خب البته که جونگ کوک نفهمید ولی حسش کرد...

اومد یه تیکه ی دیگه ای بهش بندازه که دید از پسر آلفا چیزی جز یه خاطره نمونده:
چطور انقدر سریع و بی سر و صداس سونگ هون؟ خیلی آروم اینو گفت و پسر چیزی نشنید.
_همه چی آمادس جناب جئون.
+خوبه . بریم

به سمت در خروجی قدم برداشت .خیلی خسته بود . از دیشب نخوابیده بود . چرا ؟ چون ذهنش درگیر پسر آلفا بود. اول از همه ، آلفای اصیل زیادی در جامعه نیست . بعدشم قَدَم های پسر آلفا به عنوان یک انسان عادی بیش از حد آهسته و نَرم بود.

از پله ها پایین رفت و متوجه دور شدن یک ماشین بوگاتی شد.
_خوب پولداره ها...







_یوجین ساک هامو ببر به اتاقم
+بله قربان
صدای قدم هاش نزدیک تر میشد .عصبی بود ، خیلی عصبی...
رایحه ی کوکتِلش حالا خیلی غلیظ بود و خبر از اتفاق بدی میداد:
بازم این پیری
سریع صداشو خفه کرد.صدای نفس های پدرش به گوشش میرسید و فقط ۱ قدم فاصله داشتن.
دستشو محکم روی شونه ی پسر آلفا قرار داد و برش گردوند تا صورتشو ببینه...
_منم از دیدارتون خوشبخ...
+بگو ببینم ، عینکت تمام وقت روی چشمت بود دیگه؟

SynodicWhere stories live. Discover now