سلام...
بعد چند سال دوری سلام...
اومدم ادامه بدم که شاید بتونم این دل و فکر نا آرومم رو آروم کنم...
که انگار همه چیز مثل قبل هستش..
که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده...
امیدوارم این درد بتونه کمتر بشه.. برای هممونلطفا یک بار از اول بخونید داستان رو برای یاداوری...
ووت و کامنت فراموش نشه❤️💛
.
.
.
.
.
.
___________________________________________
Unedited
زین که اتفاقات چند ساعت اخیر فشار سختی رو روش گذاشته بود، چشماشو بست و همون طور که محکم به در ماشین میکوبید با تمام توانش فریاد کشیدددد
زی: گفتمممم این ماشین فااااکی رو نگههه داررر مرددددک!!!!!!
با صدای بلند زین اون مرد که انگار بیش از حد ترسیده باشه بلافاصله ماشین رو متوقف کرد
_ آروم باشین جناب مالیک
زین دندوناشو رو هم فشار داد و مشتشو به شیشه ماشین کوبید
زی: در این ماشین به فاک رفته رو باز کن میخوام پیاده شممممم
اون مرد سمتش برگشت و نگاه ملتمسش رو به زین دوخت...
_ آقای مالیک لطفا چند لحظه به من گوش بدین..
قسم میخورم که جناب پین از من خواستن تا شما رو به محلی که بهم گفتن برسونم...
قسم میخورم که دارم حقیقت رو میگمزین یقه ی پالتوی اون مرد رو از پشت توی مشتش گرفت و به عقب کشید، گوشیشو مقابل چشمای اون مردک بی ادب گرفت
زی: پس چرا جوااااب نمیده هااااا؟؟؟
پس چرااا اصلا خودش منو نبردد؟؟؟
تو به چه جراتی به من میگی ساکت باشممم هاااا؟؟؟اون مرد که تقریبا داشت به گریه میوفتاد با لحن بیچاره ای گفت
_ من فقط یه لحظه از سوالای پشت سر شما عصبی شدم واقعا معذرت میخوام...
آقای پین به من گفتن حق ندارم بهشون زنگ بزنم و باید شما رو راضی کنم تا باهام بیاین...
ازتون خواهش میکنم بابت بی ادبی من چیزی بهشون نگید من واقعا به این شغل نیاز دارم...
خواهش میکنم!!زین نگاه خیرشو از چشمای ملتمس اون مرد گرفت...
نفس عمیقی کشید و یقه ی اون مردو ول کرد...دستای لرزونشو توی هم قفل کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد...
بهش نمیومد که دروغ بگه ولی لیام چرا یه دفعه باید همچین کار احمقانه ای بکنه؟؟!!
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...