37

84 29 77
                                    

سلام...
بعد چند سال دوری سلام...
اومدم ادامه بدم که شاید بتونم این دل و فکر نا آرومم رو آروم کنم...
که انگار همه چیز مثل قبل هستش..
که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده...
امیدوارم این درد بتونه کمتر بشه.. برای هممون

لطفا یک بار از اول بخونید داستان رو برای یاداوری...
ووت و کامنت فراموش نشه❤️💛
.
.
.
.
.
.
_

__________________________________________

Unedited

زین که اتفاقات چند ساعت اخیر فشار سختی رو روش گذاشته بود، چشماشو بست و همون طور که محکم به در ماشین میکوبید با تمام توانش فریاد کشیدددد

زی: گفتمممم این ماشین فااااکی رو نگههه داررر مرددددک!!!!!!

با صدای بلند زین اون مرد که انگار بیش از حد ترسیده باشه بلافاصله ماشین رو متوقف کرد

_ آروم باشین جناب مالیک

زین دندوناشو رو هم فشار داد و مشتشو به شیشه ماشین کوبید

زی: در این ماشین به فاک رفته رو باز کن میخوام پیاده شممممم

اون مرد سمتش برگشت و نگاه ملتمسش رو به زین دوخت...

_ آقای مالیک لطفا چند لحظه به من گوش بدین..
قسم میخورم که جناب پین از من خواستن تا شما رو به محلی که بهم گفتن برسونم...
قسم میخورم که دارم حقیقت رو میگم

زین یقه ی پالتوی اون مرد رو از پشت توی مشتش گرفت و به عقب کشید، گوشیشو مقابل چشمای اون مردک بی ادب گرفت

زی: پس چرا جوااااب نمیده هااااا؟؟؟
پس چرااا اصلا خودش منو نبردد؟؟؟
تو به چه جراتی به من میگی ساکت باشممم هاااا؟؟؟

اون مرد که تقریبا داشت به گریه میوفتاد با لحن بیچاره ای گفت

_ من فقط یه لحظه از سوالای پشت سر شما عصبی شدم واقعا معذرت میخوام...
آقای پین به من گفتن حق ندارم بهشون زنگ بزنم و باید شما رو راضی کنم تا باهام بیاین...
ازتون خواهش میکنم بابت بی ادبی من چیزی بهشون نگید من واقعا به این شغل نیاز دارم...
خواهش میکنم!!

زین نگاه خیرشو از چشمای ملتمس اون مرد گرفت...
نفس عمیقی کشید و یقه ی اون مردو ول کرد...

دستای لرزونشو توی هم قفل کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد...

بهش نمیومد که دروغ بگه ولی لیام چرا یه دفعه باید همچین کار احمقانه ای بکنه؟؟!!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Crazy in Love [Z.M,L.S]Where stories live. Discover now