21

2.5K 346 96
                                    

درحالی که نیشخندی رو لباش بود کیفشو از روی میز برداشت و همون طور که شماره مورد نظرشو از توی مخاطبای گوشیش پیدا میکرد وارد آسانسور شد...

+ چی کار کردی دختر؟!...

_ همه چیز همون طور خواستین پیش رفت...البته خود پینم یه جورایی کمک کرد

+ چطور؟!

_مالیک شوهرشو در حال خیانت دستگیر کرد...

اینو گفت و تک خنده‌ای کرد...

+ اوه پس جام حسابی خالی بوده!..

_ درسته..

از آسانسور پیاده شد و به سمت ماشینش رفت...

+ اونایی که خواسته بودم الان پیشته؟؟

در ماشینشو باز کرد و در حالی که گوشی رو با شونَش نگه داشته بود ماشینو روشن کرد...

_بله درست کنارمه رئیس...

+ اوکی منتظرتم...

__________

_حالش چطوره؟!!

+ شما چه نسبتی باهاش دارین...؟

_ من همسرشم...

با تعجب نگاهش کرد و چهرش تو هم رفت...دیگه یه جورایی نسبت به این نگاها سِر شده بود...

ولی نگاه خیره و حال به هم زن دکتر رو مخش بود....

تک سرفه‌ای کرد و اخم شو پر رنگ تر کرد و با جدیت بیشتری سوال شو تکرار کرد...

_ گفتم حااالش چطوره!؟

دکتر کمی خودشو جمعوجور کرد و نگاهشو ازش گرفت...
همونطور که توی تخته شاسیش چیزی رو یادداشت میکرد گفت...

+ انگار که شوک بهش وارد شده باشه و یا به شدت ترسیده باشه باعث افت شدید فشارش شده...فشارش نزدیک 6 بود و شانس اورده که زود رسوندینش بیمارستان...بدن فوق‌العاده ضعیفی هم داره...از نظر من چند روز اینجا بمونه بد نباشه...ولی از اونجایی که از وقتی به هوش اومده خیلی بی قراری میکنه تا بره خونه میتونه بعد از اینکه سرمش تموم شد با مسئولت خودش مرخص بشه...ولی خیلی باید مراقبش باشین و نیاز داره که تقویت بشه...

سری تکون میده و بدون هیچ حرف یا تشکری به سمت اتاق زین حرکت میکنه..
هنوزم ذهنش درگیر این بود که تو اون تایم زین دقیقا اونجا چه غلطی میکرده...مگه قرار نبود که ساعت 9 خونه باشن!...پس این چه فاکی بودد دیگه....
موقعی که وارد خونه شد... دید زین بی حال افتاده رو زمین ...رنگش پریده و بدنش تقریبا سرده سرد بود... تمام حسای بد بهش حجوم برده بودن و تا بیمارستان هزار بار خودشو لعنت کرده بود...
تقریبا میشه گفت برای اولین بار بود که انقدرر برای یک نفرر نگران میشد و عجیب‌تر این بود که خودشو بخاطرش سرزنش میکرد...

درو باز میکنه و داخل میشه...زین نگاه کوتاهی به در ورودی میندازه تا ببینه کی اومده توی اتاق ولی با دیدن اون با انزجار نگاهشو ازش میگیره و دوباره نگاهشو به دیوار سفید اتاق میدوزه...
هنوزم نتونسته بود اون صحنه رو از تو ذهنش پاک کنه...قطره اشکی که میرفت رو صورتش جاری بشه رو با انگشتش گرفت و فقط نگاهش به سرمش بود تا ببینه کی تموم میشه و هر چه سریع تر از اونجا بره...

Crazy in Love [Z.M,L.S]Where stories live. Discover now