14

2.4K 332 69
                                    

خودم جان!

مدت هاست که نخندیدی...
شعر نخوندی...
موسیقی گوش ندادی...
شب ها گریه میکنی ...
دلِ نازکت شکسته...
مدت هاست جلویِ آینه نرقصیدی ....
خیلی وقته که خسته ای....
حتی دیروز دیدم که نگاهت عجیب حوالیِ قرص های تویِ کابینت چرخید!
خواستم بگم حواسم بهت هست!
این روزها خیلی مـُرده ای!

+چی مینویسی پسره زیبا؟

چون تو فکر بودم با صداش کمی از جا میپرم...
هری در حالی که سرشو از در داخل اورده و بدنشو پشت در پنهون کرده با حالت کنجکاو بامزه‌ای داره نگاهم میکنه...
دفترمو میبندم و با لبخند میگم...

_ بیا تو هری

از خدا خواسته سریع میاد و در حالی که دوتا قهوه دستشه، میاد تو و آروم درو با پاش میبنده...با لبخند میاد سمتم و یکی از قهوه‌ها رو میذاره رو میزم و خودشو پرت میکنه رو یکی از مبلای راحتی رو به روی میزم...

هری: نگفتی، داشتی چی مینوشتی؟؟

در حالی که فنجون قهوه رو به لبام نزدیک میکنم میگم....

_ میشه گفت احساسات درونیمو تو قالب کلمات رو کاغذ میارم...

ابرویی به نشونه فهمیدن بالا میندازه و پوشه‌ای رو میذاره جلوم...

هری: این طراحیا رو نایل داد بدم بهت برای اصلاح...

_ اوه قرار بود اینا رو دیروز ازش بگیرم فراموش کردم...

در حالی که دارم برگه های توی پوشه رو بیرون میارم چشمم میخوره به کاتالوگای داخلش....

_واو کاتالوگ امسال چه جذاااب شده...تو فوق‌العاده‌ای هری..

نیشخند مغرورانه‌ای میزنه

هری: میدوونم..

کمی از قهوم میخورم ...

_ و مرسی بابت قهوه جناب خودشیفته...

خنده‌ای میکنه و همون طور که داره شکرِ تو قهوش رو هم میزنه میگه...

هری : خوش گذشت ال ای؟

در حالی که مشغول بررسی کردن طرحام میگم..

_ بد نبود

با تعجب با نمکی میگه...

هری: بد نبود؟!...کامااان مرد الآن یه هفتس که هر جا میرم پر از عکسو خبر از شماااس...تو همه عکسا هم نیشت مثل تمساح بازه...اون وقت تازه میگه بد نبوددد..

لبخند تلخی میزنم و با کلافگی میگم...

_ هری این سفر 24 ساعتم نبود...صبح رسیدیم رفتیم تو اون افتتاحییه کوفتی تمومم که شد همون شبش برگشتیم..

با تعجب میگه...

هری: هی رفیق ببخشید اگه ناراحتت کردم...من فکر کردم ک...

Crazy in Love [Z.M,L.S]Where stories live. Discover now