32

2.9K 329 400
                                    

💛های گایز❤

تولدم مبااااارک😍🤩💛❤

میدونم الان بازم جریان اون دمپایی ابری خیسه هست😬😅

"ولی لطفا حتما حتما توضیحات پایینو بخونید"

این پارت 9000 کلمه ست💜🧡

♥️لطفا همین الان تا یادتون نرفته ووت بدین♥️

_

_______________________________

Unedited

لویی: اوناااا طرحاااای لیااااام بودن احمققققق!

زین: چی؟!

لویی سری از روی تاسف تکون داد و بعد خواست که بره پیش لیام...
لیامی که خوب میفهمید الان چه حسی داره...
چرا هیچ وقت همه چی نباید برای اون مرد خوب پیش بره...
چرا همه از ضربه زدن بهش لذت میبرن...
چرا نمیذارن یه زندگی آرومو بی دغدغه داشته باشه باشه...
چرااااا ؟!!!!

ولی با اسیر شدن بازوش تو دست زین سر جاش وایساد...

زین: صبر کن لویی.. تو رو خدا وایسا...این چه شوخی مسخره‌ایه...بگو که داری دروغ میگی...بگو زندگیم دوباره نریخته بهم... خواهش میکنم..

زین صورتش از اشک خیس شده بود و هیچ کدوم از اتفاقای الانو نمیتونست درک کنه...
باورش نمیشد در عرض چند دقیقه یهو چیز اینجوری بهم بریزه...

لیامِش...!

نه اون نمیخواست دوباره اونو از دست بده...
دیگه تحملشو نداشت...

لویی: گنددد زدی احمق.. گند زدی... تو واقعا چطور روت میشه تو چشمای من نگاه کنییی...
خدای من باورم نمیشه تو همچین آدمی بودی زین...

زین با حالت عصبی دستاشو تو موهاشو برد و اونا رو به طرز هیستریکی کشید...

زین: نه نه.. من هیچ کار اشتباهی نکردم... لویی قسم میخورم...من نمیدونم چرا اینجوری شده...من..

لویی که حال خراب زینو دید نفسشو با حرص بیرون داد و سعی کرد با اینکه تواناییش رو نداشت و واقعا تو اون لحظه نمیتونست درستو غلطو از هم تشخیص بده کمی آرومش کنه...

لویی: زین من نمیخوام الکی قضاوت کنم ولی الان واقعا وقت مناسبی برای حرف زدن نیست..
بعدا ..لطفا هر چی که میخوای بگی رو بذار برای بعد

سری تکون داد و دوباره خواست بره پیش لیام که دید زین جلو تر از اون راه افتاده...

بلافاصله به خودش اومد و مچ دست زینو گرفت تا مانعش بشه...

زین: آیی دستم‌‌..

لویی بی توجه دست دردناک زین که هنوزم جای انگشتای لیام روش خود نمایی میکرد...
آروم هولش داد عقب..

Crazy in Love [Z.M,L.S]Where stories live. Discover now