صدای چرخش کلید تو قفل درو میشنوم....
لیام خندهکنان همراه لویی وارد خونه میشه....
انقدر عصبیم که وجود لوییو از یاد میبرم با صدای بلندی میگم_معلوووم هست کجااایی لیااام....منو از ساعت 9 تا الان گذاشتی سرکار که چییی بشههه...
من کلی کار داشتممم امروز ...
میخواستی دیرر بیای، میتونستی زنگ بزنیییی....لوییه از همه جا بی خبر سرشو میندازه پایین و خودشو با گوشیش مشغول میکنه...
لیام درحالی که چشماشو میچرخونه کتشو درمیاره و کرواتشو شل میکنه... با لحن سردو جدیش میگه...._یک ....صداتو بیار پایین وقتی داری با من حرف میزنی...
دو.... مجبور بودم این طور بگم تا مطمئن بشممم نخوای با "دوستات" بری ولگردی....
بعد در حالی که داره از جلوم رد میشه تا بره طبقه بالا...دوباره برمیگرده سمتم....فاصلشو باهام به حداقل میرسونه...در حالی که با یقه لباسم بازی میکنه و مثلا مرتبش میکنه میگه...لی: و حیف که الآن رو مود خوبیم زین...وگرنه بهت نشون میدادم ... این لحن حرف زدن با من چه عواقبی داره
سرمو سمت چپم میچرخونم تا به چشماش نگاه نکنم...چند ثانیه همون جور نگام میکنه و دوباره میکشه عقب و از پله ها میره بالا..
با چشمای اشکی رفتنشو نگاه میکنم...لبمو گاز میگیرم که مبادا اشکام بریزه که دست یکی رو روی کمرم حس میکنم...
لو: هی پسر ...این الدنگ لیاقت بغض کردن تو رو نداره....خودت میدونی این مناظره چقدر براش مهم بود...
سری تکون میدم و سعی میکنم بغضمو قورت بدم...
_حالا چی شد؟
لو:شرکت رقیبو با اینکه واقعا طرحای خوبی داشتن با خاک یکسان کرد...لعنتی درسته اخلاقش گنده ولی طرحایی که میزنه جادو میکنه...
لبخند بی جونی میزنم
_تبریک میگمم لو
لو:مرسی چشم قشنگ...وااای فکر کن فردا تیتر تمام مجلات میشه توافق آدیداس با اِمِرالد...آخر هفتهام میان واسه قرارداد ....و بووووم ...فوقالعادس
_چرا امروز ننوشتین؟
لو: امروز وقت نشد...کاغذ بازیاش افتاد برای آخرهفته چشم قشنگ
بخاطر لقبی که بهم میده ریز میخندم...میخوام برم بالا که صدام میزنه
لو:زین دستت چی شده؟...چرا بستیش؟
لبخند تلخی میزنم
_چیزی نیست...دیگه فردا پس فردا بازش میکنم...
لویی میاد جلو...لبخند بی جونی میزنه و بغلم میکنه و در گوشم میگه
لو:زیاد باهاش دهن به دهن نذار زین...باشه؟
آروم از تو بغلش میام بیرون...جوابشو نمیدم... سری تکون میدمو میرم...
لویی بیشتر نگران لیامه تا من...خب بالاخره رفیقشه...آره زین...کی به فکر توعه آخه...
پوفی میکشمو میرم بالا...میرسم به اتاقم...لیامو میبینم که لباساشو عوض کرده میاد بیرون از اتاقش...نیشخندی به من میزنه و میره پایین پیشه لویی...با اعصاب خراب میرم تو اتاق زل میزنم به دیوار رو به روم...و به زندگی مزخرفی که دارم فکر میکنم...
حقته زین...تقصیر خودته...آدمه دیگه ای نبود عاشقش بشی احمق؟!...
عشق!!!...
خدایا نذار سر هیچ عاشقی بلایی که داره سر من میاد، بیاد ....
اشکای لعنتیمو با حرص پاک میکنم....صدای خندههای از ته دل لوییو لیام از پایین میاد...کاشکی با منم انقدر شاد بود...
ساعت از 12 گذشته و اصلا خوابم نمیاد...خودمو با گوشیم سرگرم کردم...که برام تکست میاد...بازش میکنم...
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...