Unedited
صبح سهشنبه زین انگار که از دنده چپ بلند شده باشه با مزخرف ترین و گندترین اخلاق ممکن از خواب بیدار شد ...
بی حوصله و کسل خودشو از تخت بیرون کشید و چون اصلا حوصله مرتب کردن تختشو نداشت همون طور رهاش کرد و به سمت حموم رفت...
تقریبا سه روز از شب تولد الکس میگذره و اون تقریبا تو این سه روز هیچ برخوردی با لیام نداشته...
شبا دیر وقت میومد یا اصلا نمیومد و روزا هم که زود از خونه میزد بیرون...کاملا مشخص بود که این چند روزه ذهن لیام به شدت درگیره ...و از اینکه به هیچ وجه نمیتونست سر از کارش دربیاره عصبی و کلافه شده بود...
دیشب بالاخره نتونست با حس کنجکاویش مقابله کنه و از نبود لیام سو استفاده کرده بود و سرکی به اتاق کارش کشیده بود...ولی بجز چندتا طرح ناقص و یه تابلو نقاشی نیمه کاره نتونست چیزی پیدا کنه...نفس عمیقی کشید و کلافه و بی حوصله تی شرت و شلوارشو درورد و تو سبد لباسای کثیف انداخت ...حولش رو برداشت و وارد حموم شد...
دوش گرفتنش شاید بیشتر از پنج دقیقه هم طول نکشید...
خیلی زود از حموم بیرون زد و موهاشو سرسری خشک کرد و رطوبت بدنش رو گرفت...به ساعت نگاهی انداخت از هشت گذشته بود ...خب دیگه مطمئنا لیام رفته...
نفس عمیقی کشید و مشغول پوشیدن لباساش شد ...
حوصله سشوار کشیدن موهاش رو نداشت بنابراین فقط بیخیال قطرههای آبی که رو یقه ش میچکیدن شد...روبه روی آینه ایستاد...سرش رو کمی کج کرد و چهرهی بی حال و چشمای قرمز و پف کرده شو از نظر گذروند...
چند شبی میشد که خواب درست حسابی نداشت...بی هدف به سقف اتاقش خیره میشد و آینده بدون لیامو برای خودش تصور میکرد...آیندهای که بجز دردو عذاب چیزی توش نمیدید...کلا خصلت این مرد همینه چه باشه چه نباشه عذابت میده...
قبل از تمام این اتفاقا با تمام وجودش به این اعتقاد داشت، اينكه يكيو داشته باشى نگرانت باشه و دوست داشته باشه مهم نيست،
اين مهمه اونى كه ميخواى باشه حتى اگه دوست نداشته باشه...
ولی الان...واقعا نمیدونست باید به چی اعتقاد داشته باشه به چی نه...برخلاف پدرش که همیشه بهش میگفت
دل به کسی ببند که دوست داره نه کسی که خودت عاشقشی...فکر اینکه چی شد که به اینجا رسید یه لحظه راحتش نمیذاشت...اینکه چرا از یه پسر شادو شیطون تبدیل شد به یه آدم افسرده و دپرس که جدیدا حوصله خودشم نداره...چه برسه به دیگران...
لیام باهاش چی کار کرده بود!!...این قلب بی صاحاب چه بلایی سرش اورده بود...دل تنگ بود...
دل تنگ خودش..خوده واقعیش...
دلتنگ همون روزایی که یواشکی لیامو زیر نظر میگرفت...
کاش هنوزم فقط دوتا دوست بودن...همون دوستی که صرفا بخاطر شراکت پدراشون باهم به وجود اومده بود...
دوستی که شاید فقط به یه سلام و خداحافظ کوچیک ختم میشد...
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...