لطفاااا همین الان تا یادتون نرفته ووت بدین😶✋🏻
Unedited
با حس سرانگشت هایی که به نرمی روی گونش کشیده میشد و نفس های گرمی که تو صورتش پخش میشد پلکای خستش رو از هم باز کرد....
درد خفیفی که تو سرش پیچید باعث شد چشماش برای چند ثانیه تار بشن و قدرت تشخیص زمان و مکان رو نداشته باشن...
تکون آرومی خورد و زیر لب نالید...
حس درد و خستگی رو توی تک تک عضلاتش حس میکرد...+ بیدار شدی هانی؟
چند بار پشت سر هم پلک زد تا تاری که جلوی چشماشو گرفته بود از بین بره و خودشو رو تخت بالاتر کشید
زین: مامان؟!
از شنیدن صدای گرفتش خودش هم تعجب کرده بود...
تریشا دستشو تو موهای پر پشت پسرش فرو برد و اونا رو نوازش کردتریشا: جانم پسرم؟!... حالت بهتره؟
لبخند کم جونی زد و چشماشو به نشونه تایید بازو بسته کرد...گلو درد بدی که داشت باعث میشد حرف زدن براش سخت باشه...
نگاه تریشا در لحظه رنگ غم گرفت تو ذهنش سوالای زیادی بودن که یه لحظه هم راحتش نمیذاشتن...
خوب میدونست زین خیلی تغییر کرده اون دیگه زین قدیمی که میشناخت نبود...
غم تو چشماش چیزی نبود که بشه نادیدش گرفت...
اصلا برای چی دیشب باید تا دیر وقت اونم فقط با یه سوییشرت زیر اون بارون بیرون باشه؟!چیزی که لیامم به گفته خودش هیچ دلیلی براش نمیدید...
موقعی که لیام بهش زنگ زده بود تا خودشو برسونه میتونست ترسو تو تک تک کلماتش بخونه...اون به شدت نگران زین بود و کاملا میشد فهمید که چقدر به پسرش اهمیت میده...
این طور که به نظر میرسید اونا زندگی خوبی باهم داشتن...و از این لحاظ مشکلی به نظر نمیومد...با فشرده شدن دستش توسط زین از تو فکر دراومد و تمام حواسشو به پسرش داد
زین: تو حالت خوبه مامان؟!...کی به تو گفت که بیای اینجا؟!
تریشا آهی کشید و زینی رو که قصد داشت از جاش بلند بشه رو با فشاری که به شونه هاش وارد کرد دوباره روی تختش برگردوند...
تریشا: میدونم الان واقعا وقت خوبی برای سرزنش یا سوال پیچ کردنت نیست ولی دیشب اگه لیام زددتر پیدات نمیکرد نمیدونم چه اتفاقی برات میافتاد...و واقعا لجبازی بیجات برای نرفتن به بیمارستانو نمیتونم درک کنم زین!!!!...
تو هیچ میدونی دیشب ما چی کشیدیم؟!!..زین کمی سرشو رو بالشش جا به جا کرد و با اخم ریزی پرسید
زین: ما؟!!!
تریشا بخاطر این همه بی توجهی زین به حرفاش و سوال بی ربطش چشماشو تو کاسه چرخوند
تریشا: من پدرت لیام!... زین اصلا شنیدی چی گفتم؟!!!
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...