درو باز میکنم میبینم که لیام پشت دره....تعجب میکنم...از جلوی در میرم کنار تا بیاد تو...
_سل...
نمیذاره حرف بزنم و سریع میگه...
لی: امروز هیچ جا نمیری....کارن دعوتمون کرده باید بریم اونجااا
همون طوری که دستامو تو هم قفل کردم...با ناراحتی میگم...
_ ولی م...من باید برم جایی
کلافه دستی میکشه تو موهاش
لی: خب نمیری...زنگ بزن کنسلش کن...
کیفشو برمیداره بره بالا....یه قدم میرم جلو
_آخه..
بازم نمیذاره حرفم تموم شه ..همون طور که رو پله ها وایساده
لی: ولی ،آخه، اما نداررره....
گفتم...کنسلش...کنجمله آخرشو شمرده شمرده میگه و میره بالا.... که یعنی بحث تمااام....
آهی میکشمو منم میرم بالا....گوشیمو با حرص برمیدارم به نایل تکست میزنم که نمیتونم بیام...و مطئنش میکنم که اتفاقی نیوفتاده....
راستشو بخواین الآن واقعا خوشحالم...کلا هر مهمونی خانوادگی باشه من خوشحالم...چون حداقل تو این مهمونیا میتونم درک کنم که اگه لیام واقعا دوستم داشت...میتونستم خوشبخت ترین مرد دنیا باشم....
ولی خب چه میشه کرد..من به همین مهمونیای کوچیکم راضیم...
از این همه بیچارگی خودم بغضم میگیره....
سرمو میگیرم بالا و تند تند پلک میزنم که اشکام نریزن... نه زین تو نباید گریه کنی...صدای در اتاقم میاد...قبل از اینکه بتونم خودمو جمعوجور کنم... درو باز میکنه میاد تو....
واقعااا نمیدونم کی میخواد بفهمه باید در بزززنه بیادد تووو...بخاطر همینه همیشه درو قفل میکنممم....
یه شلوارک خاکی رنگ با یه تیشرت سفید گشاد پوشیده ...یه حوله کوچیک سرمهای هم دستشه که رو موهاش تکون میده تا زودتر خشک بشن....
چقدر دوست دارم دست بکشم تو اون موهای خیسش...همین جوری محوشم که صداش میادلی: زین....زین.... ۴ساعته دارم صدات میکنم...کجاااایی؟؟؟
خاک بر سرت زین که همیشه ضایعی
_ه..همین ج..ااام....همین جا...
صدامو صاف میکنم...
_کاری داشتی؟اخم میکنه و میگه...
لی:میراندا زنگ زد گفت...دخترش تب کرده نمیتونه بیاد...بعدشم تو چرا صبحونه نخوردی؟
_امم ......
لی: برام مهم نیست که چرا خودتو از گشنگی میخوای بکشی...فقط میتونستی میزو جمع کنی....
سرمو میندازم پایینو هیچی نمیگم...نمیخوام الکی یه بحث دیگه راه بندازم....
بلند میشم که برم پایین میزو جمع کنم...که دستمو میگیره..._آخ...هیسسسس
این دست بدبخت منو آخر سر میشکنه این دیوونه...خب صدام کن...لازم نیست دستمو از جا بِکَنی....
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...