⚠️این قسمت ممکنه زیام هارتتون رو به درد بیاااره.....
____________________
بالاخره میرسم خونه...
از ماشین پیاده میشم و با قدمای لرزون میرم سمت در...
ساعت از 11 گذشته و احتمالا لیام بخاطر سردردی که داشته الان خوابه...
....لعنتی با اینکه میدونم به احتمال زیاد خوابه ولی از ترسو استرس دارم میمیرم...
با دستای لرزونم کلیدو میندازم تو در و درو باز میکنم....
خونه تو تاریکی مطلقه...و هیچ صدایی نمیاد....نفس عمیقی میکشم...درو میبندم...
میخوام برم داخل...که ...
با دیدن یک نفر که دقیقا جلوم وایساده از ترس برمیگردم و میخورم به در بسته شده پشت سرممم...
با وحشت بهش نگاه میکنم...صورتش زیاد مشخص نیست...ولی حدس اینکه اون آدم کیه سخت نیست...لی:اوه سلام همسر عزیزم....
_ل..یا..م...تو...چ..چرا...بی..بیدا..ری؟؟
لی:اوه زین بِیب ، خب معلومه منتظر تو بودم...چرا دیر اومدی...نمیگی نگران میشم...؟؟
این لحن مهربونش باعث میشه تعجب کنم...نفس عمیقی میکشم...خب خدا رو شکر عصبی نیست و انگار منو مقصر نمیدونه...
خاک بر سرت زین که انقدر نگران بودی ...
اون لویی نکبت چنان گفت نرو خونه انگار چه خبره...
لیامِ من درکش خیلی بالاتر از این حرفاس...
دستمو میذارم رو شونههاشو با لحن ملایمی میگم..._نگرانی نداره لیام...تو خودت میدونی که بعضی روزا کلاسام طول میکشه...
نگام میکنه...
سرشو میچرخونه و به دستام رو شونههاش نگاه میکنه....
بخاطر تاریکی خونه صورتشو کامل نمیتونم ببینم...کمی مکث میکنه...
یهو به خودم میام میبینم دستامو میگیره از درِ خونه جدام میکنه میچرخونم و پرتم میکنه رو زمین....
چون حرکتش غیر منتظره بود به شدت میخورم زمین و درد توی تمام بدم میپیچه...و بعد صدای دادِشه که باعث میشه به خودم بلرزم...لی: آرررره خببب نگرااانی نداره...
سوال مسخره ایه که از توعه هرزه پرسید کجااا بودی...جوااااب واضحه...نه زین نه الان وقت گریه کردن نیست...باید براش توضیح بدی...
میخواممم از جام بلند شم که میاد جلو و با پاش محکم میزنه تو شکمم و دوباره میوفتم زمین.... درد بدی میپیچه تو شکمم...
وزنمو میندازم رو دستم ...در حالی که عقب عقب میرم میگم..._ل...لیا..م...بذار..ب...برات تو...توضیح بدم...
لی:توضیح بدییییی...چی رو میخوااای توضیح بدییی...هاااا؟؟
مهلت بهم نمیده حرف بزنم...
با یه گام بلند خودشو میرسونه بهم ...
موهامو با یه دستش میگیره و بلندم میکنم...از دردش اشک تو چشمام جمع میشه...
دستامو میذارم رو دستش تا شاید دردش کمتر بشه...
سرشو خم میکنه و با فاصله کمی از صورتم میگه...
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...