با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار میشم ...
دستمو از زیر پتو در میارم تا گوشیمو پیداکنم...که پیدا نمیشه...زیر لب فاکی میگم و از زیر پتو میام بیرون تا پیداش کنم....از روی میز بغل تختم برش میدارم و خفش میکنم....
لعنتی خواب از سرم پرید....ساعتو نگاه میکنم که نزدیک 9....
نفس عمیقی میکشمو میرم دستشویی و کارای روتین صبحمو انجام میدم و میرم پایین...وارد آشپزخونه میشم...
امروزو به میراندا گفتم نیاد...هم دیشب خیلی خیلی خسته شد و هم اصولا از وجود خدمتکار تو خونم خوشم نمیاد...
کلا از سر بار کسی بودن لذت نمیبرم...
موقعی که تنها زندگی میکردم لازم به وجود هیچ خدمتکاری تو خونه نبود...ولی از وقتی که این موجود مو مشکی افتاد تو زندگیم و ازون جایی که تو فرهنگ لغت اون هیچ کلمهای به اسم نظم و ترتیب وجود نداره مجبور به این کار شدم...
پوفی میکشم و قهوه سازو میزنم به برق...
میرم سمت یخچال که با خالی بودنش مواجه میشم... یعنی انگار فقط من دارم تو این خونه زندگی میکنم...من نمیدونم اون اصلا با چی زندس...کلافه دستی به پیشونیم میکشم...
به غیر از شیرینی نارگیلی که زین فکر کنم فقط با اونا زندس هیچ چیزی دیده نمیشه...کلافه شیرینیا رو که از طعمش متنفرم برمیدارم میذارم رو میز...قهوهای برای خودم میریزم و میشینمو مشغول خودن میشم در حالی که برنامه امروزم رو هم از تو موبایلم چک میکنم...با صدای غش غش خندهای که میاد تمرکزم بهم میریزه...
زین: خیلی عوضیو منحرررفی هری...
.....
زین : نه نه نه...اون یه خونآشاامِ وحشیههه....
صداش هر لحظه نزدیک تر میشد که تا با گفتن جمله آخرش تو آشپزخونه پیداش شد...چون انتظار دیدن منو این موقع روز تو خونه نداشت کمی از جاش میپره...
با ابروهای بالا رفته سوالی نگاش میکنم...زین: هری من بهت زنگ میزنم...باید برم فعلا...
گوشیشو قطع میکنه میذاره تو جیبش و با تعجب میپرسه..
زین: تو این موقع روز اینجا چی کار میکنییی؟؟
قهوه مو به لبام نزدیک میکنم و با لحن بیخیالی میپرسم...
_ برای بودن یا نبودن تو خونم باید از تو اجازه بگیرررم؟؟...
بدون اینکه بخواد جوابمو بده با بد خلقی میره برای خودش قهوه میریزه و روی صندلی رو به روی من میشینه...
میخوام یه شیرینی بردارم که ظرف شیرینیو از زیر دستم برمیداره...
با حالت تخسی میگه...زین: کی به تو گفت به شیرینیای من دست بزنییی؟؟؟
کلافه میگم...
_ تو یخچال هیچی نداریم...یعنی انگار نه انگار توام تو این خونه زندگی میکنی...
YOU ARE READING
Crazy in Love [Z.M,L.S]
Fanfiction_ نشستم کنار پنجره، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. + بعدش رفتی دنبالش؟ _ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. + بعدش چی؟ رفتی دنبالش؟ _ نه رفتم همه عکس هاش رو جمع کردم... + سوزوندی؟ _ نه، گذاشتم تو انبار.. + چرا نسوزوندی؟ _ دیوونه شد...