اروم چشمامو باز کردم.اتاق سفید...صب کن اینجا بیمارستانه.به ساعت روبه روم نگاه کردم و ناخواسته داد زدم.
+اخخخخخخخ.
دستمو روی گردنم کشیدم.یهو یکی از کنارم گفت:اوه بالاخره بیدار شدی.
+اممم...بله...چه اتفاقی افتاده؟؟
_چند نفر داشتن تورو میزدن که با داد من در رفتن.اونا کی بودن؟؟؟اصلا چیزی یادت میاد؟
+خب راستش نه...اممم...چرا صبر کن...
یهو همه چی به ذهن هجوم اورد.
من...
زین...
نایل...
بیمارستان...
استایلینسونا...
_خب؟؟؟؟
+امممم اونا دزد بودن...
_مطمئنی؟
+اره.
-باشه...
سعی کردم بشینم رو تخت.من چرا بهشون راستشو نگفتم؟؟یهو در باز شد و نایل اومد تو...
_لیام...حالت خوبه؟؟خیلی نگرانت شدم پسر...
بغلش کردم و گفتم:ممنون نایل...انتظار نداشتم ببینمت...
_ اووو بیخیال...من همیشه پیشتم لیام...تو فردا مرخص میشی...
+صبر کن...پول بیمارستان...
_قبلا پرداخت شده
یه نفس عمیق کشیدم . اون بهترین موجود روی کره ی زمینه...
+و کی پرداختش کرده
_یه دوست...
+نایللللللللللل
_خفه شو پین باید بخوابی...من بیرونم اگه کاری داشتی بهم بگو...
پرستار برام ارام بخش زد و من بر خلاف میلم دوباره خوابم برد...
چشمامو باز کردم.نایل پشتش بهم بود و داشت از توی کمد بیمارستان یه چیزایی درمیاورد و میریخت تو یه ساک.
+نایل...
_ اوه لیام بالاخره بیدار شدی؟دکتر معاینت کرد و گفت بعد از اینکه بیدار شدی میتونی بری خونههههه
+اوه.ممنون نایل.نمیدونم چجوری جبران کنم.
_بجای شر و ور گفتن پاشو لباساتو عوض کن.
از بیمارستان زدیم بیرون.
_خب کجا بریم.
+امممم شاید مدرسه فکر بدی نباشه هوم؟
_باشه
دقیقا وقتی رسیدیم که فقط سه تا از کلاسا مونده بود.رفتم روی صندلی همیشگیم نشستم تا کلاس شروع شه.دستمو که شکسته بود روی میز گذاشتم تا اذیتم نکنه.همه اومدن تو کلاس که یهو در باز شد و استایلینسونا با زین اومدن تو کلاس.داشتن میخندیدن که یهو زین چشمم به من خورد.
زین:واو گایز اونجارو.پینو برگشته.بعدم اومد کنارم نشست و بغلم کرد.
_اووو لیام نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
واقعا میترسیدم هنوز راضی نشده باشه و دوباره اذیتم کنه.دستم رو میز بود که یهو دیدم پاشو کوبوند رو دستم.بلند جیغ کشیدم. تقریبا از درد به گریه افتاده بودم.
_اوو لیام متاسفم میخواستم پامو بزارم روی میز.
بعد از کلاس سریع وسایلمو جمع کردم و دویدم تو حیاط تا نایلو پیدا کنم.که یهو یکی دستشو گذاشت رو دهنم و کشیدم پشت حیاط.
استایلز یه دستمو گرفته بود.زین انگشتاشو گذاشته بود روی گچ دستم و فشارش میداد.
زین:هی پینو...تو که احیانا به کسی نگفتی ما این بلارو سرت اوردیم ها؟؟؟
انگشتاش رفتم سمت انگشتای دستم و یکیشونو برگردوندن.
+اخخخخخ نه نگفتم
بیشتر فشار اورد و پرسید:مطمئن باشم
+ار....اره....مطمئن باش...
یهو صدای مدیر اومد اونجا چه خبره؟
زین:اممم هیچی ما داشتیم از لیام درباره ی دستش میپرسیدیم.خب هری وقت رفتنه مزاحم اقای جیمز نمیشیم.فعلا لیام.
بعدم از اونجا رفتن.
مدیر:لیام سعی کن باهاشون دوست شی.پسرای خوبی هستن.
پسرای خوب هه...
+بله حتما.ببخشید من باید برم.
و به سمت کلاس شروع به دویدن کردم.پس کی بدبختیای من تموم میشن...➖➖➖➖➖➖➖
من بازم دیر کردم ببخشید ولی جدا دلم نمیخواست این قسمتو اپ کنم.بیشتر از پنجاه نفر اینو خوندن ولی هیچ خبری نبود.
کامنتاتون واقعا به ادم انگیزه میده.دوقیقه هم طول نمیکشه. و اینکه بازم ببخشید دیر شد😆
ممنون از همتون😘😘😘
ESTÁS LEYENDO
Fucking School[complete]
Fanfic+لی من...من متاسفم _متاسفی؟؟؟زین تو میفهمی چی داری میگی...تو و اون دوتا دوست گیت زندگی منو نابود کردین...از اینجا گمشو +باشه قبوله ولی صبر کن فقط یه سوال میپرسم و اگه جوابش منفی باشه واسه همیشه میرم...تو...منو هنوز دوس داری؟؟؟ _نه +نه؟ _نه زین سرشو...