part 16(اسمات)

6.3K 503 87
                                    

عکس😐هیچ نظری دربارش ندارم😅

یه دست روی کمرم بالا و پایین میشد و باعث میشد اروم شم.از گوشه ی چشم نگاش کردم.همون تیپ یه سره مشکی...اون زینه...

سرمو بلند کردم و صورتمو شستم.زین همونطور که کمرمو میمالید سرشو خم کرد و توی گردنمو بوسید.پاهام شل شد ولی به زور خودمو نگه داشتم.لباشو روی گردنم میکشید و قسمت های مختلفش رو میبوسید.

یه صدای ناله رو شنیدم.یه ناله از...لذت؟!خیلی نزدیک بود و اشنا.هی اون صدای...صدای خودم بودددد...ولی واقعا نمیتونستم کنترلش کنم.

ناخواسته از دهنم درمیومد و زین توی گردنم آه میکشید.(لعنت بهشششش)چشمامو بسته بودم و پلکام از لذت میلرزیدن.

حس کردم چند ثانیه از زمین جدا شدم.چشمامو باز کردم و دیدم روی اپن اشپزونه نشستم.زین اومد بین پاهام و لباشو گذاشت روی لبام.پس اون طعم فوق العاده...خدای من...

خم شدم و خودمو بهش نزدیک تر کردم تا لباشو بیشتر حس کنم.زبونشو روی لبم کشید و دوباره از جام بلند شدم...منو چسبوند به خودش.پاهامو محکم دوره کمرش حلقه کردم تا نیوفتم.همونطور که میبوسیدم از اشپزخونه خارج شد.

بدون توجه به بقیه توی بقلش بودم و دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم.لبامون حتی یک ثانیه از هم جدا نمیشد.

(زین)

از پله ها رفتم بالا.کل وجودمو لیامو صدامو میزد.اون پسر فوق العاده بود و من تمام مدت اینو میدونستم.اون لحظه حاضر بودم حتی براش جونمم بدم.

وقتی ناشیانه سعی میکرد منو ببوسه.وقتی پاهاش دور کمرم میلرزید.تمام اینا میتونستن منو دیوونه کنن...در تمام اتاق هارو چک کردم.همه قفل بودن.فقط اتاق خودم مونده بود که مطمئنن خالی بودن

.هز و لو اونجان و من روی این موضوع شرط میبندم ولی خب من شدیدا به لیام احتیاج داشتم و خب فکر کنم لیام هم بهم احتیاج داشت چون دیک برامدش به شکمم چسبیده بود و بدجوری دیوونم میکرد.

(هری)

لویی صورتشو توی بالشت فرو کرده بود و عین دخترا جیغ میزد.چند ثانیه بعد لویی لرزید و روی تخت اومد و منم بعد از چند تا ضربه توی لویی اومدم.

+اووووفف هز تو باعث میشی من بدون لمس کردم بیام...
اروم خندیدم و بعد ازین که کشیدم بیرون کنارش دراز کشیدم.
_میدونم بوب...

داشتم سعی میکردم جملمو تموم کنم که در اتاق باز شد و زین اومد تو...فاک...چرخیدم تا بهش فحش بدم ولی دیدم یکی تو بغلشه و دارن همو میبوسن...

+زین از کی تا حالا با باتم هاش انقد نرم رفتار میکنه؟ هردفعه طرف تا دو هفته نمیتونه راه بره...
_واقعا نمیدونم...
زین چرخید طرفمون و محکم گفت:بیرون...زود...
پسره سرشو توی گردن زین فرو کرد.

Fucking School[complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora