》SerVanT《
د.ا.ن لیام
حوله ام رو در آوردم و یه شلوار و شرت از کمدم برداشتم و پوشیدم. دنی هنوز تو حموم بود . کمی نگرانش شدم و خواستم در بزنم و حالشو بپرسم ولی منصرف شدم.نمیخوام فکر کنه برام خیلی مهمه.حتی خودم هم نمیدونم که چه احساسی در بارش دارم.
یکی از تی شرت های سفیدم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم . سمت حموم رفتم و در زدم.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم :"یه تی شرت روی تخت گذاشتم دراومدی اونو بپوش من دارم میخوابم"
از داخل حموم جواب داد:"ممنونم.چشم."رفتم و اونطرف تختم دراز کشیدم هنوز چشمامو رو هم نذاشته بودم که در حموم باز شد و دنی بیرون اومد به خاطر دردی که داشت سخت راه میرفت.
د.ا.ن دنی
بعد اینکه دوش گرفتم یادم افتاد که باید ملافه رو هم بندازم دور .یه حوله به خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم و با دیدن صحنه ی روبروم تعجب کردم. لیام قبل از من ملافه ی تخت رو عوض کرده بود و طبق گفته ی خودش یکی از تی شرت هاشو روی تخت گذاشته بود.خودشم اونطرف تر دراز کشیده بود و داشت به من نگاه میکرد.
دنی:"خیلی ممنونم که..."
حرفم رو قطع کرد و گفت.
لیام:"لازم نیست چیزی بگی تی شرت رو بپوش و بیا اینجا."
به کنارش روی تخت اشاره کرد.پشتمو بهش کردم و حوله رو درآوردم و تی شرتش رو پوشیدم.تی شرتش برام مثل یه پیرهن کوتاه شد.برگشتم و بهش نگاه کردم.با دیدن تی شرت گشادش خنده اش گرفت و اشاره کرد که پیشش دراز بکشم.آروم رفتم روی تخت و پیشش دراز کشیدم ؛ کمرم رو گرفت و منو چسبوند به بالا تنه ی لختش. منم سرمو رو سینه ی عضلانیش گذاشتم. اونم دستشو رو باسنم گذاشت. بهش نگاه کردم و فقط لبخند زد ولی دستشو نکشید. افکارم خیلی مشغول بود و بدتر از اینکه به لیام که معلوم نیست بداخلاقه یا مهربون فکر کنم دردی که تو شکمم و کمرم داشتم داغونم میکرد.چشمامو بستم.
وقتی از خواب بیدار شدم، هنوز هم دلم درد میکردو باعث شد یاد دیشب بیافتم. سمت لیام برگشتم ولی سرجاش نبود .آروم بلند شدم و تخت رو مرتب کردم روی میز یه کاغذ دیدم . برش داشتم و خوندم.
"من رفتم استودیو . لباس مخصوص خدمتکاریتو بپوش و برو ریخت و پاش های پارتی رو تمیز کن بقیه ی خدمتکارا امروز مرخصی ان. برای شام مهمون داریم"
وات د فاک؟ این الان یعنی چی؟من احمق فکر کردم ازم خوشش میاد. رفتم اتاقم تی شرتی که بوی لیام رو میداد درآوردم و لباس مخصوص رو پوشیدم. تی شرت رو شستم و گذاشتم تا خشک شه.پایین رفتم. اوه !اینجا رو ببین گند زدن به خونه !دیشب اینجا بمب ترکیده؟فعلا بیخیالش شدم و چون گرسنه بودم ، رفتم صبحانه خوردم؛ بعد با غر زدن شروع کردم به تمیز کردن خونه.
چند ساعت مداوم داشتم خونه رو تمیز میکردم و خستگی دمار ازم در آورده بود.آخه الانم وقت مرخص کردن بقیه ی خدمتکارا بود؟مطمعنم از عمد اینکارو کرده.بعد از اینکه زمین رو دستمال کشیدم,بلند شدم و خودمو روی مبل انداختم.
"تقریبا تموم شد"
با خودم زمزمه کردم.دیدم اصلا حوصله ی پختن ناهار ندارم پس گوشی رو برداشتم و از بیرون ساندویچ سفارش دادم.بعد موزیک پلیر رو روشن کردم و البوم MITAM رو پلی کردم.Wanna drive in the night to the end of the earth and go over the edge
Wanna wake up with u and say babe let's do it all over again
Lips so good...همینطور برای خودم میخوندم.صدای لیام واقعا فوق العادس. چشماش !لباش! چرا دارم الان به اون فکر میکنم؟صدای زنگ در اومد بلند شدم و قبل از اینکه درو باز کنم یکی از کت های چرم لیامو که کنار در روی چوب لباسی بودن رو برداشتم و تنم کردم نمیخواستم با اون سوتین جلوی در برم.
درو باز کردم و ساندویچ رو گرفتم و پولش رو پرداخت کردم ناهارمو خوردم و بعد یاد این افتادم که لیام گفته بود برای شام مهمون داریم پس رفتم تو اشپزخونه در یخچالو باز کردم همون لحظه صدای زنگ در اومد ریتا بود.
سلام دادم و اومد داخل."فکر میکردم مرخصی هستی"
در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم. خندید و گفت:"بودم. فهمیدم دست تنهایی خواستم بیام کمکت."
ازش تشکر کردم.اومد پیشم و باهم شروع کردیم به غذا پختن .ریتا:"غذای مورد علاقش استیک با شراب قرمزه!"
دنی:"مجبورم غذای مورد علاقشو درست کنم؟
با حالت تمسخر گفتم .
ریتا:"به نفعته اگه نمیخوای دوباره شبو جیغ بزنی"
گفت و نیشخند زد .
دنی:"فااااک. تو شنیدی؟"
بد جور خجالت کشیدم.لبخند زد و گفت:"نه تنها من بلکه اشلی هم شنید باید قیافشو میدیدی "
با تصور قیافه ی اشلی تو اون لحظه خندم گرفت.
دنی:"باشه تسلیم !استیک میپزیم!"
همینطوری که با هم حرف میزدیم شام رو آماده کردیم و میز رو چیدیم از ریتا تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم و رفت.میز رو چک کردم تا چیزی کم و کسر نباشه. وقتی مطمعن شدم چیزی ناقص نیست روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر لیام موندم.
کمی بعد زنگ در خورد. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم؛ از چشمی نگاه کردم لیام بود. درو باز کردم و با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد. لیام بود با یه دختره تقریبا 20 ساله. من از صبح به خاطر این زحمت کشیدم تا بیاد و با یه دختر خوش باشه؟ احسای تنفر خاصی نسبت بهش پیدا کردم. سلام داد و دست دختره رو گرفت و سمت مبل برد و با هم نشستن.
"غذا ها رو بیار تا شام بخوریم خیلی گشنمونه مگه نه جسیکا؟"
قسمت آخرو در حالی که به اون دختره که فهمیدم اسمش جسیکاس نگاه کرد و گفت.
جسیکا:"اوه بله!"
جوابشو با لبخند داد."بله"ای گفتم و با حرص به آشپزخونه رفتم و استیک ها رو آوردم . بشقاب های اضافی رو برداشتم تا فقط دوتا بمونه و توی هرکدوم یه تیکه استیک گذاشتم و بشقاب استیک رو هم وسط میز گذاشتم."بفرمایید" گفتم و قبل از اینکه سر میز بیان رفتم داخل آشپزخونه.____________________________________
سلام دوبارهاینم پارت جدید ! دیر گذاشتم ولی طولانیه !
خب !پس نظراتتون رو درباره ی این پارت بهم بگین لطفا!
لیام کلا فازش چیه به نظرتون؟
به نظرتون جسیکا کیه این وسط؟
برای پارت بعد ۲۰ تا ☆ و ۱۰ تا کامنت میخوام !
All the loveXx
B.H
![](https://img.wattpad.com/cover/80118760-288-k965550.jpg)
YOU ARE READING
SerVanT (+18)
Fanfictionهیجانی ، عاشقانه و درتی +18 "همه چیز بایه تصادف شروع میشه که اول خیلی تلخ به نظر میومد !" داستانه یه دختره فقیره که یه روز توی خیابون با یه ماشین تصادف میکنه و از اونجایی که توانایی مالی برای پرداخت خسارت ماشین طرف مقابل رو نداره قبول میکنه هرچیزی...