》SerVanT《
د.ا.ن دنی
روی صندلی نشستم و به دیوار خیره شدم.صدای خنده ی لیام و جسیکا از سالن میومد. این اشتباه منه که الکی امیدوار شدم البته که قراره خوش بگذرونه و من براش اصلا مهم نیستم.تو همین فکر ها بودم که صدام کرد.
لیام:"دنی!!!!!"
رفتم پیششون کنار میز غذاخوری.
دنی:"بله آقای پین؟"
گفتم و زیر چشمی به جسیکا نگاه کردم.
لیام:"نوشیدنی هم بیار!"
سرمو تکون دادم و داشتم به طرف آشپزخونه میرفتم که دوباره صدام کردلیام:"هی دنی!"
برگشتم و منتظر شدم حرفشو بگه.
لیام:"از جسیکا نمیپرسی نوشیدنی چی میل داره؟"
نه ! مطمعنا برای این خلق شده که بهم حرص بده.معذرت خواهی کردم و رو به جسیکا گفتم:"خانوم چی میل دارین؟"
جسیکا:"شراب قرمز"
با لحن خاصی جوابمو داد. رفتم داخل آشپزخونه و بطری نوشیدنی رو براشون بردم و برای هر دوتاشون شراب ریختم. لیام با حرکت دستش اشاره کرد که میتونم برم. دوباره داخل اشپزخونه برگشتم.اشتهام کور شده بود واسه همین چیزی نخوردم و فقط روی صندلی نشستم با رشته های رومیزی بازی میکردم و صدای حرف زنا و خندیدناشونو میشنیدم. بعد اینکه شام خوردن از سر میز پاشدن . انگار جسیکا میخواست بره. از در آشپزخونه نگاهشون میکردم.جسیکا لیامو بغل کرد و لپشو بوسید لیام هم لپ اونو بوسید و با هم خداحافظی کردند و جسیکا رفت.
لیام هم در و بست و داخل خونه برگشت. دید که دارم نگاهش میکنم .
لیام:"به جای نگاه کردن پاشو وسایل میزو جمع کن!"
دستور داد ! بلند شدم و با بی میلی و درحالی که غر میزدم یکی یکی وسایل روی میز رو بردم آشپزخونه.لیام هم روی مبل نشست و تلویزیون رو روشن کرد و همینطور کانالو عوض میکرد و دنبال یه برنامه واسه تماشا میگشت.لیوان ها رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم همین که خواستم اونا رو روی اپن بزارم به خاطر کفش های پاشنه بلند پام پیچ خورد و افتادم.لعنتی!
لیوان ها از دستم افتادن و شکستن.لیام با شنیدن صدای شکستن لیوان ها با عجله به آشپزخونه اومد و پرسید:"حالت خوبه؟"
جوابشو ندادم. یه جوری میپرسه انگار اهمیت میده . پسره ی ..."مواظب باش "
با لحن آروم گفت.اومد جلو تر تا ببینه دقیقا چه اتفاقی افتاده .
"الان جمعشون میکنم"
گفتم و شروع کردم به جمع کردن تکه شیشه ها صدای خنده ش با جسیکا هنوز تو گوشم بود به اونا فکر میکردم که دردی که به خاطر بریده شدن دستم با تکه ی شیشه بوجود اومد باعث شد بلند بگم "اخ".لیام کنارم خم شد و خواست دستمو که الان خون ازش چکه میکرد ببینه.دستمو کشیدم کنار نمیخوام حتی بهم دست بزنه.منو چی فرض کرده؟ تا الان به حد کافی با احساساتم بازی کرده.
YOU ARE READING
SerVanT (+18)
Fanfictionهیجانی ، عاشقانه و درتی +18 "همه چیز بایه تصادف شروع میشه که اول خیلی تلخ به نظر میومد !" داستانه یه دختره فقیره که یه روز توی خیابون با یه ماشین تصادف میکنه و از اونجایی که توانایی مالی برای پرداخت خسارت ماشین طرف مقابل رو نداره قبول میکنه هرچیزی...