تو دلم داشتم دعا میکردم که اونقدرا هم ترسناک نباشه،تقریبا بعد چند دقیقه فیلم شروع شد،هری خیلی راحت روی کاناپه لم داده بود و با ریموت بازی میکرد و هی از دستش میفتاد زمین و منم به مرز سکته میرسیدم و 6 متر میپریدم هوا.
بهم نزدیک تر شد،فک کردم میخواد اذیت کنه ولی فقط نگام کرد موهای بلندشم ریخته بود روی صورتش و یاد دختره تو چاه افتادم،دست زدم به سرش ببینم خودشه یا نه،دیدم خودش بعد موهاشو زد کنار-میشه بخوابم رو پات؟
تو دلم یه سکته ناقص و رد کردم
-آره ولی اگه میخوای بخوابی خواموشش کن.
سرشو گذاشت روی پامو به سمت تلوزیون چرخید.
-آخه کی میتونه وقتی این فیلم پخش میشه بخوابه.
با این حرفش یکم خیالم راحت شد و بخاطر اینکه روی پام خوابیده بود هم از ترسم کمتر شده بود ولی همچنان با دیدن صحنه های فیلم قفسه سینم به شدت بالا و پایین میرفت.
تقریبا کلی از فیلم گذشته بود که کنترل از دست هری افتاد و همزمان با اون دختر موبلد از صفحه تلوزیو خارج شد.از ترس زیاد شروع کردم به جیغ و فریاد کردن و از جام پریدم و به سمت پله ها دیودم ولی یه لحظه فکر کردم الان دختره از بالا میاد به سمتم برا همین به سمت آشپزخونه رفتم و همچنان داد میزدم توی دویدنم دیدم هری پخش زمین شده فکر میکنم وقتی پریدم اونم از کاناپه به پایین پرت شده بوده ولی بهش توجه نکردم و نشستم زیر میز غذا خوری و چشمامو بستم و گوشامو با دوتا دستم به شدت فشار میدادم،که نتونم صدای فیلم و بشنوم.نمی دونم ولی احساس میکنم نا خوداگاه اشک از چشمام خارج شد و روی گونه هام حرکت کرد.
بعد چند دقیقه هیچ صدایی نمیومد جز یه صدا که اسم منو صدا میزد و نزدیک میشد،یه لحظه احساس کردم یه چیزی بهم برخورد کرد.بعد دستامو گرفت و از گوشام جدا کرد.
-چشاتو باز کن.نتونستم بازشون کنم.دوبار گفت
-بازکن منم هری.
با دستام صورتشو لمس کردم،یه عالمه مو جلوی صورتشو گرفته بود.از ترس جیغ زدم و اومد بلند شدم که سرم خورد زیر میز و پخش زمین شدم،ناخوداگاه چشمام باز شد و یه آدم با لباس سفید و موهای بهم ریخته بالا سرم دیدم.
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.