Chapter 21

399 59 10
                                    

لبخند زد و بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و ظرفا رو پای من گذاشت و ویلچر و به سمت ساختمون هل داد.

-هری؟

خیلی سوال داشتم که ازش بپرسم،اونقدری که دیگه نتونستم به حس کنجکاویم غلبه کنم.

به هل دادن ادامه داد و باهم وارد آسانسور شدیم.

-بله

وارد آسانسور شدیم دکمه رو فشار داد و بعد رو به روم دست به سینه وایستاد و نگام کرد.

-تو چرا انقدر با زین بد رفتار میکنی؟

پوزخند مسخره ای زد و به سمتم خم شد.

- چون دوست ندارم بهت نزدیک بشه.

دوست نداره به من نزدیک بشه!مگه اون کیه؟یه آدم مثل بقیه و منم یکی مثل بقیه آدمام و جفتمون پسریم و نمی تونیم ضرری برای هم داشته باشیم،ولی هری و منم پسر بودیم و هستیم و اون شب...

توی تمام این مدت به صورتش خیره شده بودم و وقتی به خودم اومدم که در باز شده بود و یه پیر مرد وارد آسانسور شده بود.

-به نظر میرسه زوج خوبی باشید.

منو هری باهم به سمتش برگشتیم

-نه،ما فقط دوستیم

و باهم این جمله رو با صدای بلند گفتیم و پیر مرد شروع کرد به خندیدن.

-میدونم،همه اولش همینو میگن.

-ولی ما واقعا فقط دوستیم.

هری این حرفو زد و با این حرفش تمام تصوراتم از شب مهمونی که توی ذهنم بود پاک شد.

در آسانسور باز شد و هری عذرخواهی کرد و باهم به اتاقم رفتیم و به کمکش روی تخت خوابیدم.

میخواستم به سوال پرسیدنم ادامه بدم ولی انگار ذهنم و خوند

-میدونی زین پسریه که تقریبا میشه گفت با همه بوده و هرکدوم و بخاطر یه چیز به فاک داده.

-چی؟

واقعا از حرفش سر در نیاوردم.

-یعنی زین به هرکی یه چیز متفاوت میگه و بعد یکی دوروز کار طرف و تموم میکنه.

این حرفو در حالی که داشت پتو روم صاف میکرد زد.

-یعنی فقط با پسرا رابطه داره؟

روی صندلی نشست و پاها شو ضبدری روی تخت گذاشت.

-مگه فرقی داره؟

ولی زین پسر واقعا خوبی بود ولی مطمئن نیستم و این اونقدرام نباید مهم باشه که بخاطرش هم دیگرو زیر مشت و لگد له کنن،شاید اینا واقعا دیوونن،ولی یادمه زین به هری گفت توام یکی مثه منی ،یعنی هری... نه.

-هری؟

ابروهاشو انداخت بالا و برگشت سمتم.

-منو ببخش ولی چرا زین گفت توام یکی مثله اونی؟

خندید بلند خندید و پاهاشو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد و نشست روی تخت کنارم.

-واقعا دوست داری بدونی چرا؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم،و بعد هری از جاش بلند شد به سمت در رفت و صدای قفل در اومد و پرده ای که جلوی شیشه کوچیک در بود و کشید و اتاق کاملا تاریک شد.
_______________________________________

                           ×______×

Mystery Of His Eyes (Narry)Where stories live. Discover now