لبخند زد و بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و ظرفا رو پای من گذاشت و ویلچر و به سمت ساختمون هل داد.
-هری؟
خیلی سوال داشتم که ازش بپرسم،اونقدری که دیگه نتونستم به حس کنجکاویم غلبه کنم.
به هل دادن ادامه داد و باهم وارد آسانسور شدیم.
-بله
وارد آسانسور شدیم دکمه رو فشار داد و بعد رو به روم دست به سینه وایستاد و نگام کرد.
-تو چرا انقدر با زین بد رفتار میکنی؟
پوزخند مسخره ای زد و به سمتم خم شد.
- چون دوست ندارم بهت نزدیک بشه.
دوست نداره به من نزدیک بشه!مگه اون کیه؟یه آدم مثل بقیه و منم یکی مثل بقیه آدمام و جفتمون پسریم و نمی تونیم ضرری برای هم داشته باشیم،ولی هری و منم پسر بودیم و هستیم و اون شب...
توی تمام این مدت به صورتش خیره شده بودم و وقتی به خودم اومدم که در باز شده بود و یه پیر مرد وارد آسانسور شده بود.
-به نظر میرسه زوج خوبی باشید.
منو هری باهم به سمتش برگشتیم
-نه،ما فقط دوستیم
و باهم این جمله رو با صدای بلند گفتیم و پیر مرد شروع کرد به خندیدن.
-میدونم،همه اولش همینو میگن.
-ولی ما واقعا فقط دوستیم.
هری این حرفو زد و با این حرفش تمام تصوراتم از شب مهمونی که توی ذهنم بود پاک شد.
در آسانسور باز شد و هری عذرخواهی کرد و باهم به اتاقم رفتیم و به کمکش روی تخت خوابیدم.
میخواستم به سوال پرسیدنم ادامه بدم ولی انگار ذهنم و خوند
-میدونی زین پسریه که تقریبا میشه گفت با همه بوده و هرکدوم و بخاطر یه چیز به فاک داده.
-چی؟
واقعا از حرفش سر در نیاوردم.
-یعنی زین به هرکی یه چیز متفاوت میگه و بعد یکی دوروز کار طرف و تموم میکنه.
این حرفو در حالی که داشت پتو روم صاف میکرد زد.
-یعنی فقط با پسرا رابطه داره؟
روی صندلی نشست و پاها شو ضبدری روی تخت گذاشت.
-مگه فرقی داره؟
ولی زین پسر واقعا خوبی بود ولی مطمئن نیستم و این اونقدرام نباید مهم باشه که بخاطرش هم دیگرو زیر مشت و لگد له کنن،شاید اینا واقعا دیوونن،ولی یادمه زین به هری گفت توام یکی مثه منی ،یعنی هری... نه.
-هری؟
ابروهاشو انداخت بالا و برگشت سمتم.
-منو ببخش ولی چرا زین گفت توام یکی مثله اونی؟
خندید بلند خندید و پاهاشو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد و نشست روی تخت کنارم.
-واقعا دوست داری بدونی چرا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم،و بعد هری از جاش بلند شد به سمت در رفت و صدای قفل در اومد و پرده ای که جلوی شیشه کوچیک در بود و کشید و اتاق کاملا تاریک شد.
_______________________________________
×______×
BINABASA MO ANG
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.