Chapter 9

392 60 0
                                    


همونطور که فکرشو میکردم هری عین روح وارد اتاق شد و خوشبختانه یا برعکس تمام مناطقی رو که نباید میدید البته از روی باکسر (شورت خوشگلا^_^)دید.
یه دوربین دستش بود به سرعت چندتا عکس گرفت و من مات و مبهوت کارش تا به خودم اومدم لبخند زد و داشت عکسا رو بررسی میکرد و خارج شد.
داد زدم

-هی،تو ... این کار.... هرییی

با عصبانیت گفتم و اونم از بیرون اتاق بلند گفت

-پایین منتظرتم

پسره ی دیوونه،حتی نمی دونم باید چیکار کنم،با سرعت شلوارمو و تی شرتم و پوشیدم و تقریبا شیشه عطر و خالی کردم و وسایلامو برداشتم و به طبقه پایین رفتم و دیدم هری به مبل تکیه داده و وقتی منو دید یه لبخند بزرگ زد

-فک میکردم یکم بهتر باشه ولی اینم خوبه.

دلم میخواست مجسمه کنار پله رو بلند کنم و بکوبم تو سرش ولی زیادی بزرگ بود و ممکن بود بمیره.از روی عصابانیت و بدون اینکه به فهمم چی دارم میگم داد زدم
-ببینم مگه برا خودت چقدره؟

دوربین و انداخت روی مبل و در حالی که با دهن بسته میخندید اومد سمتم یکم خم شد تا صورتش رو به روم قرار بگیره و با همون لبخند

-میخوای ببینیش؟

پسره ی ابله ببینم که چی بشه،ولی تقصیر خودم بود که اون سوال مسخره رو کردم ولی انگار کسی به این پسر طرز صحبت کردن و ادب و یاد نداده.
دستمو گرفت و کشیدم سمت یکی از درها

-بیا بهت نشون بدم

دستمو از تو دستش کشیدم

-دلم نمیخواد ببینم

بلند گفتم اونم باخنده جواب داد

-خودت گفتی میخوای ببینیش. مگه نه؟

- اشتباه کردم.

خندید و رفت سمت دوربینش و برش داشت.

-پس دیگه از این اشتباها نکن چون مثله امروز ولت نمیکنم و مجبورت میکنم هرچی خواستی و انجام بدی.

به درک مگه من قراره چند روز پیش تو بمونم که چیزی از دهنم بپره و تو انجامش بدی.

-عکسمو پاک کن.

رفت سمت در و بازش کرد.

-نمیشه،یعنی میشه ولی نمیخوام.

و بعد از خونه خارج شد. دنبالش رفتم و توی ماشین نشستم ایندفعه بدون اینکه گوش زد کنه یا خودش کمربندمو ببنده اینکارو کردم.
آینه رو با دست چپ صاف کرد و راه افتاد.

-کجا میریم؟

بدون هیچ فکری پرسیدم ولی دلمم میخواست بدونم کجا قراره بریم.
زیر چشمی نگاهم کرد.

-هرجایی که غذا داشته باشه. و البته نمیتونه هرجایی باشه چون اونجا مکان مورد علاقه منه.

-فقط امیدوارم مثله فیلم مورد علاقت نباشه.

بلند بلند خندید

-خودت نگفتی که میترسی و نمی تونی بگی که ازت نپرسیدم،حتی ازت خواستم خودت فیلم و انتخاب کنی.

-خب تو باید میفهمیدی که من از اینجور فیلما میترسم.

برگشت سمتم و اخم کرد ولی دو باره به رو به رو خیره شد

-منو تو فقط چند ساعته هم دیگرو میشناسیم.

و واقعا راست میگفت چون هیچ خبری از روحیه و سلیقه من نداشت و نمی تونست پیش بینی کنه چون فک نمی کنم اصلا توانایی این کارو داشته باشه.

Mystery Of His Eyes (Narry)Место, где живут истории. Откройте их для себя