همونطور که فکرشو میکردم هری عین روح وارد اتاق شد و خوشبختانه یا برعکس تمام مناطقی رو که نباید میدید البته از روی باکسر (شورت خوشگلا^_^)دید.
یه دوربین دستش بود به سرعت چندتا عکس گرفت و من مات و مبهوت کارش تا به خودم اومدم لبخند زد و داشت عکسا رو بررسی میکرد و خارج شد.
داد زدم-هی،تو ... این کار.... هرییی
با عصبانیت گفتم و اونم از بیرون اتاق بلند گفت
-پایین منتظرتم
پسره ی دیوونه،حتی نمی دونم باید چیکار کنم،با سرعت شلوارمو و تی شرتم و پوشیدم و تقریبا شیشه عطر و خالی کردم و وسایلامو برداشتم و به طبقه پایین رفتم و دیدم هری به مبل تکیه داده و وقتی منو دید یه لبخند بزرگ زد
-فک میکردم یکم بهتر باشه ولی اینم خوبه.
دلم میخواست مجسمه کنار پله رو بلند کنم و بکوبم تو سرش ولی زیادی بزرگ بود و ممکن بود بمیره.از روی عصابانیت و بدون اینکه به فهمم چی دارم میگم داد زدم
-ببینم مگه برا خودت چقدره؟دوربین و انداخت روی مبل و در حالی که با دهن بسته میخندید اومد سمتم یکم خم شد تا صورتش رو به روم قرار بگیره و با همون لبخند
-میخوای ببینیش؟
پسره ی ابله ببینم که چی بشه،ولی تقصیر خودم بود که اون سوال مسخره رو کردم ولی انگار کسی به این پسر طرز صحبت کردن و ادب و یاد نداده.
دستمو گرفت و کشیدم سمت یکی از درها-بیا بهت نشون بدم
دستمو از تو دستش کشیدم
-دلم نمیخواد ببینم
بلند گفتم اونم باخنده جواب داد
-خودت گفتی میخوای ببینیش. مگه نه؟
- اشتباه کردم.
خندید و رفت سمت دوربینش و برش داشت.
-پس دیگه از این اشتباها نکن چون مثله امروز ولت نمیکنم و مجبورت میکنم هرچی خواستی و انجام بدی.
به درک مگه من قراره چند روز پیش تو بمونم که چیزی از دهنم بپره و تو انجامش بدی.
-عکسمو پاک کن.
رفت سمت در و بازش کرد.
-نمیشه،یعنی میشه ولی نمیخوام.
و بعد از خونه خارج شد. دنبالش رفتم و توی ماشین نشستم ایندفعه بدون اینکه گوش زد کنه یا خودش کمربندمو ببنده اینکارو کردم.
آینه رو با دست چپ صاف کرد و راه افتاد.-کجا میریم؟
بدون هیچ فکری پرسیدم ولی دلمم میخواست بدونم کجا قراره بریم.
زیر چشمی نگاهم کرد.-هرجایی که غذا داشته باشه. و البته نمیتونه هرجایی باشه چون اونجا مکان مورد علاقه منه.
-فقط امیدوارم مثله فیلم مورد علاقت نباشه.
بلند بلند خندید
-خودت نگفتی که میترسی و نمی تونی بگی که ازت نپرسیدم،حتی ازت خواستم خودت فیلم و انتخاب کنی.
-خب تو باید میفهمیدی که من از اینجور فیلما میترسم.
برگشت سمتم و اخم کرد ولی دو باره به رو به رو خیره شد
-منو تو فقط چند ساعته هم دیگرو میشناسیم.
و واقعا راست میگفت چون هیچ خبری از روحیه و سلیقه من نداشت و نمی تونست پیش بینی کنه چون فک نمی کنم اصلا توانایی این کارو داشته باشه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Mystery Of His Eyes (Narry)
Фанфикداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.