Chapter 18

412 68 7
                                    

احساس کردم چیزی روی صورتم به آرومی حرکت میکنه،آروم چشمامو باز کردم و دوتا چشم سبز روبه روم دیدم چشمامو بستم و دوباره باز کردم ولی این دفعه اون چشمای سبز و صاحبشون کنارم نبود با چشم توی تاریکی اتاق دنبالش گشتم ولی هیچ اثری ازش نبود،فکر میکنم خواب دیدم ولی جدا از خواب دیدن دلم میخواد هری رو ببینم،واقعی نه توی خواب و رویا،نمیدونم این حس چیه و نمیدونم توی این مدت کوتاه چرا بهش وابسته شدم.
اون چشما اونا... آره اونا خیلی خوبن... خیلی...
.
.
هاله ای از نور از پشت پلکهام مشخص شد و باعث شد برخلاف میلم از خواب بیدار بشم.
چشمامو باز کردم و پنجره اتاق باز بود و پرده تو هوا در حال پرواز کردن بود و هوای ملایمی توی اتاق جریان پیدا کرده بود.
دستمو تکون دادم و باعث شد به چیزی برخورد کنه که توجهم و جلب کنه و با برخورد کردن بهش صدای ناله ازش بلند شد.
بزور روی تخت نشستم و به شخصی که کنارم خودشو توی پتو پیچیده بود نگاه کردم

-هری؟

سرشو تکون داد

-خوبی؟

جوابی نداد.

دستهام و بدنم هنوز کاملا حسشونو به دست نیاورده بودن،برای همین به سختی سرشو به سمت خودم چرخوندم و با صورت رنگ پریده و چشمای قرمز و پراشکش مواجه بشم.

-هری ... چرا ... چرا اینجوری شدی؟

هیچ جوابی نمیداد و فقط با چشمای پر از اشک نگاه میکرد.

-خودتو دیدی؟

این جمله بزور از دهنش بیرون اومد و همراه باهاش قطره های اشک از گوشه چشمش خارج شد.

-من .. من خوبم .. ببین میتونم باهات حرف بزنم میتونم ...

دیگه نمیدونم میتونم چیکار کنم،نمیدونم چ مرگشه احساس میکنم واقعا یه چیزیم شده.

-هری گریه نکن،بگو مگه من چم شده؟بگو..

بهش خیره شدم از جاش بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد و به بیرون خیره شد.

-هری،بگو...داری دیوونم میکنی.

برگشت سمتم

-شاید..

دوباره گریه کرد

-بگو ... خواهش میکنم.

اشکاشو پاک کرد و سرشو تکون داد.

-میگم... نایل .... شاید دیگه ... شاید دیگه نتونی.

حرفشو قطع  کرد و به سمتم اومد کنار تخت زانو زد.

-نایل من نمی خواستم اینجوری شه!نمیدونم چی شد،منو ببخش.

احساس کردم اشکام روی گونم حرکت کرد.

-هری بگو من چم شده... بگو لعنتی،بگو،خواهش میکنم.

همون جا روی زمین نشست

-شاید دیگه نتونی راه بری و حتی نتونی بنویسی،من اینکارو باهات کردم نایل حق داری نبخشیم.

من دیگه نمیتونم راه برم،من ... صدای هری توی مغزم میپیچید و تموم نمیشد.
من...
_______________________________________

یه سخن داریم که میگه
همانا نظر دادن کار خوبی ایست.
البته درمورد پارت قبل.
           -_________________________-

Mystery Of His Eyes (Narry)Where stories live. Discover now