بعد حدود نیم ساعت رانندگی کردن از شهر خارج شدیم و تقریبا فقط سبزه و درخت توی اون جاده دیده میشد.-هری!
سرشو تکون داد
-بله؟برگشتم سمتش پامو گذاشتم روی صندلی
-خیلی دوره؟
-نه دیگه چیزی نمونده.
به در تکیه دادم و داشتم بهش نگاه میکردم. سرشو برگردوند سمتم.
-چیزی شده؟
سرمو تکون دادم و به همراهش دستمو
-نه،نه
-پس چرا زل زدی به من؟
-نمیدونم،کار دیگه ای ندارم انجام بدم.
نمی دونم چرا ولی حس میکنم... حس میکنم یه چیزی تو خودش داره که، توی این چند ساعت احساس خوبی نسبت بهش دارم.
اخم کرد و بهم نگاه کرد.
-اونجوری نگام نکن،احساس میکنم قصد بدی داری.
خندیدم بلندم خندیدم.
-من حتی نمی دونم چجوری باید کسی رو ببوسم.
یهو زد روی ترمز و میتونم بگم اگه کمربند نبسته بودم الان سرم از شیشه ماشین بیرون بود.
-هی دیوونه چته؟
کمربندشو باز کرد و اومد سمتم به حدی نزدیک شد که میتونستم نفساشو حس کنم،جایی برای عقب رفتن نداشتم و کمربندم اجازه نمیداد تکون بخورم.
-چی کار میکنی؟
دستشو کشید رو صورتم و بعد با شستش لب پایینمو لمس کرد.
بعد سرشو آورد نزدیک و تو گوشم گفت
-این خیلی خوبه.
و من هیچی از حرفش سر در نیاوردم.
برگشت سرجاش نشست و به رانندگیش ادامه داد.-کمربندتو ببند.
و بعد برگشتم و به شکل عادی نشستم.
اونم بدون کوچیکترین توجهی به حرفم شیشه سمت خودشو پایین داد و دستشو کرد بیرون."این خیلی خوبه" یعنی چی؟ داشتم توی ذهنم این جمله رو معنی میکردم که پیچید توی یه جاده فرعی و حدود 3-4مایل جلو رفت و بعد ماشین و متوقف کرد.
برگشت سمتم و بدون احساسی گفت
-رسیدیم
و بعد زود تر از من از ماشین پیاده شد.
به ساعتم نگاه کردم از 8 گذشته بود از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم به یه محوطه سرسبز پر از گلای رنگی رسیدیم که یکی دوتا میز غذاخوری توش بود.هری روی صندلی یکی از میزا نشست و منم کنارش.
منو رو دستم داد
-خودت انتخاب کن.
بعد از انتخاب غذا پسر جونی که به نظر میرسید گارسون باشه رو صدا زد و غذا رو سفارش داد و مشغول بازی با گوشیش شد.
حین خوردن غذا زیاد حرفی نزدیم و به خونه دوستش رفتیم.زین دوست هری بود و مهمونی توی خونه اون برگزار میشد.
وارد خونه که شدیم جمعیت زیادی توی محوطه بیرون خونه و جمعیت بیشتری توی خونه بودن.
هری منو به همه دوستاش معرفی کرد و همه رفتار خوبی باهام داشتن.روی مبل نشسته بودم و هری کنارم روی دسته مبل یه پسر با یه سینی سمت ما اومد و لیوانای پلاستیکی که توش مایع قرمز رنگی بود بهمون داد.
هری سرشو چسبوند ب گوشم.-شراب.. خوردی؟؟
شراب؟ نه ولی دلم میخواست امتحان کنم برای همین بدون توجه به هری کلشو یجا سر کشیدم،یه لحظه بخاطر طعمش حال بدی پیدا کردم ولی به مرور خوب شد.
هری بلند شد و به سمت یه دختر رفت که با گروه دیگه ای مشغول رقص بودن.بهش توجهی نکردم و دیدم یه پسر با موهای بهم ریخته و لباسای پاره بهم نزدیک شد.
- سلام پسر،اسم من جانه دوسته زین از دیدنت خوشحالم.
و بعد دستشو به سمت دراز کرد و منم بهش دست دادم.
-منم نایل هستم.ابروشو انداخت بالا
-از اون دور دیدمت ودکا میخوای؟ و بطری که توی دستش بود و به سمتم گرفت.
درست مثل شراب ودکا هم نخورده بودم، ولی حتما یه چیزی مثل شراب یا ... نمیدونم چی ولی باید امتحان میکردم.
با لبخند سرمو تکون دادم و بطری و از دستش گرفتم.
اول به بینیم نزدیکش کردم که باعث جان از خنده زیاد پاها روی زمین بکوبه البته حق داشت اون بوی تند باعث شد حالم تغییر کنه ولی توجهی نکردم و لبه بطری رو به لبم چسبنودم و تا جایی که میتونستم خوردم ولی گلوم آتیش گرفت و مجبور شدم ادامه ندم.
از سوزش زیاد چشمم و رو هم فشار دادم ولی کم کم اون سوزش به گرما تبدیل شد و احساس خوبی بهم دست داد.
اومدم دوباره اینکارو تکرار کنم که یهو شیشه از دستم گرفته شد وقتی به شخص روبه روم نگاه کردم دیدم دوتا چشم سبز عصبی رو به رومه.
-جان،این بطری و بگیر و گمشو.
هری عصبی تر از اون چیزی بود که فکر میکردم و جان به سرعت کاری که هری خواست رو انجام داد.
-من ... من فقط میخواستم یکم دیگه..
- ببند دهنتو نایل تا همین الانم زیاده روی کردی فقط 1 ساعته که اینجاییم ولی تو همه چیز و تجربه کردی اونم به مقدار زیاد،لطفا دیگه چیزی حتی آب ننوش. فهمیدی؟
با سر جوابشو دادم و بعد لبخند زدم.
-نخند.
با عصبانیت داد زد.
ولی من نمیتونستم به اون دوتا چشم سبز و آدم جذابی که پشتش بود نخندم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanficداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.