چشماش و بست و منم سرمو به پشت مبل تکیه دادم چند دقیقه ای توی اون وضعیت بودم که زین از روبه رو نزدیک شد.
صورت اونم دست کمی از صورت هری نداشت.-پاشو.
این حرفو درحالی که جلوم ایستاده بود و دستشو به سمتم دراز کرده بود زد.-برای چی؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
-حتما کار مهمی دارم که تا اینجا اومدم.
از جام بلند شدم و به صورت دختری که حالا میدونستم اسمش کارا س نگاه کردم ، چشماش بسته بود و فکر میکنم خواب بود.
زین بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و شروع کرد به راه رفتن به سمت در خروجی.
-کجا میری،زین؟
هیچ جوابی نداد و از در خارج شد منم دنبالش به راهم ادامه دادم.
از بین جمعیت رد شدیم و به سمت پشت خونه رفتیم.
واقعا گیجم و نمی دونم ماجرا چیه ، من آدمی بودم که هیچ دوستی توی مدرسه یا دانشگاه نداشتم و حالا با رسیدنم به این شهر و گذشتن چند ساعت با هری و زین و دوستای دیگشون آشنا شدم،حتی نمیدونم دلیل خوب بودنشون با من چیه و چرا این دونفر(هری و زین) رفتارشون مثله بقیه افراد نیست.
پشت خونه وایستاد
- میخوام بهت یه پیشنهاد بدم.
همونطور که پشتش بهم بود و دستمو گرفته بود این حرفو زد.
من آدمی نیستم که حرفای بقیه رو همیشه تحلیل کنم و بعد جوابشونو بدم. ولی نمیدونم دلم نمیخواست با زین تنها جایی برم و تنها باشم شاید هری هم اینو نمیخواست که اون اتفاق افتاد.
-نایل،با توام!
برگشت سمتم و توی چشمام نگاه کرد.
نمی دونم ولی نمیتونستم توی اون چشما نگاه کنم سرمو پایین انداختم.
-بگو،میشنوم.
فقط تونستم همین جمله رو توی ذهنم بسازم و به زبون بیارمش.
-آره،بگو منم میشنوم.
صدای هری از پشت سرم اومد و باعث شد برگردم سمتش.
-این اصلا خوب نیست که بدون دعوت جایی بری.
زین این حرفو با یه نیشخند به هری زد
-و اینم قشنگ نیست کسی رو که هیچی در موردت نمیدونه با حرفا و نگاهات خرش کنی.
هری اینو گفت و به سمت من اومد.
زین دستمو ول کرد و به سمت هری رفت،دستشو سمت لباس هری برد و یقشو توی دستش گرفت.
-اون یه آدمه و عقل داره،میتونه بفهمه چی خوبه و چی بد،و میتونه بفهمه توام یکی هستی مثله من.
و بعد با مشت کوبید وسط سینه هری و هولش داد به سمت عقب.
واقعا هیچی نمیفهمم و نمیدونم این دوتا آدم چشونه و من این وسط چی هستم (من این وسط چی کارم؟)
هیچ حس خوبی نسبت به این حرفا نداشتم،من هیچی از هیچ کدومشون نمیدونستم و احساس پوچی میکردم.
دوباره صدای این دو نفر بالا رفت و افتادن رو هم عین دوتا خروس جنگی.
به سمتشون رفتم تا جداشون کنم چون به غیر از من و این دوتا موجود دیوونه کسی اینجا نبود.زین رو ی شکم هری بود دستای زین و از پشت گرفتم و کشیدمش عقب و باعث شد تا زین با آرنج به وسط پام بزنه و از درد زیاد روی زمین بیفتم و تنها الان تنها آرزوم تموم شدن این شب لعنتیه.
توی همین اوضاع بودم که یه جسم سفت با سرم برخورد کرد.
---------------------------------------------------------
این چپتر هم برای کسایی که دوست دارن و دنبال میکنن،خودم تاره فهمیدم قطع کردن داستان وسطش نامردیه -____-
ببخشید.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanficداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.