Chapter 15

398 60 10
                                    

چشماش و بست و منم سرمو به پشت مبل تکیه دادم چند دقیقه ای توی اون وضعیت بودم که زین از روبه رو نزدیک شد.
صورت اونم دست کمی از صورت هری نداشت.

-پاشو.

این حرفو درحالی که جلوم ایستاده بود و دستشو به سمتم دراز کرده بود زد.

-برای چی؟

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

-حتما کار مهمی دارم که تا اینجا اومدم.

از جام بلند شدم و به صورت دختری که حالا میدونستم اسمش کارا س نگاه کردم ، چشماش بسته بود و فکر میکنم خواب بود.

زین بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و شروع کرد به راه رفتن به سمت در خروجی.

-کجا میری،زین؟

هیچ جوابی نداد و از در خارج شد منم دنبالش به راهم ادامه دادم.

از بین جمعیت رد شدیم و به سمت پشت خونه رفتیم.

واقعا گیجم و نمی دونم ماجرا چیه ، من آدمی بودم که هیچ دوستی توی مدرسه یا دانشگاه نداشتم و حالا با رسیدنم به این شهر و گذشتن چند ساعت با هری و زین و دوستای دیگشون آشنا شدم،حتی نمیدونم دلیل خوب بودنشون با من چیه و چرا این دونفر(هری و زین) رفتارشون مثله بقیه افراد نیست.

پشت خونه وایستاد

- میخوام بهت یه پیشنهاد بدم.

همونطور که پشتش بهم بود و دستمو گرفته بود این حرفو زد.

من آدمی نیستم که حرفای بقیه رو همیشه تحلیل کنم و بعد جوابشونو بدم. ولی نمیدونم دلم نمیخواست با زین تنها جایی برم و تنها باشم شاید هری هم اینو نمیخواست که اون اتفاق افتاد.

-نایل،با توام!

برگشت سمتم و توی چشمام نگاه کرد.

نمی دونم ولی نمیتونستم توی اون چشما نگاه کنم سرمو پایین انداختم.

-بگو،میشنوم.

فقط تونستم همین جمله رو توی ذهنم بسازم و به زبون بیارمش.

-آره،بگو منم میشنوم.

صدای هری از پشت سرم اومد و باعث شد برگردم سمتش.

-این اصلا خوب نیست که بدون دعوت جایی بری.

زین این حرفو با یه نیشخند به هری زد

-و اینم قشنگ نیست کسی رو که هیچی در موردت نمیدونه با حرفا و نگاهات خرش کنی.

هری اینو گفت و به سمت من اومد.

زین دستمو ول کرد و به سمت هری رفت،دستشو سمت لباس هری برد و یقشو توی دستش گرفت.

-اون یه آدمه و عقل داره،میتونه بفهمه چی خوبه و چی بد،و میتونه بفهمه توام یکی هستی مثله من.

و بعد با مشت کوبید وسط سینه هری و هولش داد به سمت عقب.

واقعا هیچی نمیفهمم و نمیدونم این دوتا آدم چشونه و من این وسط چی هستم (من این وسط چی کارم؟)

هیچ حس خوبی نسبت به این حرفا نداشتم،من هیچی از هیچ کدومشون نمیدونستم و احساس پوچی میکردم.

دوباره صدای این دو نفر بالا رفت و افتادن رو هم عین دوتا خروس جنگی.
به سمتشون رفتم تا جداشون کنم چون به غیر از من و این دوتا موجود دیوونه کسی اینجا نبود.

زین رو ی شکم هری بود دستای زین و از پشت گرفتم و کشیدمش عقب و باعث شد تا زین با آرنج به وسط پام بزنه و از درد زیاد روی زمین بیفتم و تنها الان تنها آرزوم تموم شدن این شب لعنتیه.

توی همین اوضاع بودم که یه جسم سفت با سرم برخورد کرد.

---------------------------------------------------------

این چپتر هم برای کسایی که دوست دارن و دنبال میکنن،خودم تاره فهمیدم قطع کردن داستان وسطش نامردیه -____-
ببخشید.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

Mystery Of His Eyes (Narry)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt