Chapter 23

406 54 3
                                    

با صدای در از خواب بیدار شدم و دیدم هری از روی تخت پایین رفت و شلوارشو پاش کرد و به همین ترتیب پیرهن و لباسای منو.

-چی شده؟

با بی حالی و در حالی که یه چشمم رو بزور باز نگه داشته بودم باهاش حرف میزدم و اونم حالتش از من بدتر بود شدت در زدن کسی که پشت در بود بیشتر شده بود و همراهش داد میزد درو باز کنید.

هری درو باز کرد و یه مردی که شبیه به پلیسا بود همراه با یه پرستار وارد اتاق شدن و اون مرد دست هری و به سمت پشتش پیچوند و همونجا ثابت نگه داشت و باعث شد قیافه هری درهم بشه.

-چرا درو قفل کردید؟

با دیدن این صحنه که دست هری و فشار میداد و موهاشو از پشت چنگ زده بود باعث میشد بخوام از جام بلند بشم ولی نمی تونستم

-ولش کن.

داد زدم ولی توجهی بهم نکرد.

-میگم ولش کن،مگه دزد گرفتی،ولش کن.

داد زدم و باعث شد چندتا پرستار و دکتر وارد اتاق بشن.

-ولش کن.

دکتر داد زد و اون مرد دست هری و موهاشو ول کرد و از اتاق خارج شد.

-شمام برید بیرون،میدونید ساعت چنده همه ی مریضا خوابن و شما دنبال اینید که ببینید کی درو فقل کرده،برید بیرون اینجا مدرسه نیست و منم ناظم نیستم تا به این کاراتون رسیدگی کنم پس دیگه از انجام دادن کارهایی که بهتون ارتباطی نداره دست بردارید.
با عصبانیت حرف میزد و به سمتم اومد.

-خوبی؟

-من خوبم ولی...

جمله امو قطع کردم و به هری که دستشو فشار میداد نگاه کردم دکتر هم رد نگاهم و دنبال کرد و به سمت هری رفت و بعد یه نگاه به پرستارا که بدون صدا وایستاده بودن و نگاه کرد.

-شما که هنوز اینجایید!

همه از اتاق خارج شدن و دکتر دست هری رو گرفت و روی صندلی نشوند.

-من الان برمیگردم.

به هری گفت و از در خارج شد.

-درد میکنه؟

سرم و بالا بردم تا هری رو ببینم.

-گردنت درد میگیره.

با لبخند گفت.

-هری گفتم درد میکنه دستت؟

دستشو تکون داد و لبخند بزرگتری تحویلم داد.

-نه ببین هنوز تکون میخوره.

دکتر با یه جعبه توی دستش برگشت و جلوی پای هری نشست و از توی جعبه باند برداشت و دور دستش پیچید.
از جاش بلند شد.

-یکم تاندوماش کش اومده،و فکر میکنم تا فردا خوب بشه،ببخشید که این اتفاق افتاد.

-مهم نیست.

هری زیرلب گفت سرش پایین بود و با باند دستش بازی میکرد .

دکتر لبخند زد و دستشو کرد تو موهای هری و بهم ریختشون.

-هنوزم وقت برای خوابیدن هست ساعت 4 ،و یه خبر دیگه.

برگشت سمتم و لبخند زد.

-فردا مرخص میشی،حالت داره خوب میشه و میتونی دستاتو و پاهاتو تکون بدی و مطمئنم تا چند هفته دیگه میتونی راه بری به دوستتم گفتم.

برگشت سمت هری.

-مواظب هم دیگه باشید.

از اتاق خارج شد و در و بست.

هری برق و خاموش کرد و روی صندلی کنار تخت خوابید.

صدای نفسهاش میومد و توی ذهنم میشمردمشون تا شاید خوابم ببره ولی نتونستم،آروم ناله میکرد که صد در صد بخاطر درد دستش بود.

_______________________________________
23 عدد موردعلاقمه 😐 خیلی منتظر روزی بودم که این چپتر و بذارم.😂

Mystery Of His Eyes (Narry)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora