با صدای در از خواب بیدار شدم و دیدم هری از روی تخت پایین رفت و شلوارشو پاش کرد و به همین ترتیب پیرهن و لباسای منو.
-چی شده؟
با بی حالی و در حالی که یه چشمم رو بزور باز نگه داشته بودم باهاش حرف میزدم و اونم حالتش از من بدتر بود شدت در زدن کسی که پشت در بود بیشتر شده بود و همراهش داد میزد درو باز کنید.
هری درو باز کرد و یه مردی که شبیه به پلیسا بود همراه با یه پرستار وارد اتاق شدن و اون مرد دست هری و به سمت پشتش پیچوند و همونجا ثابت نگه داشت و باعث شد قیافه هری درهم بشه.
-چرا درو قفل کردید؟
با دیدن این صحنه که دست هری و فشار میداد و موهاشو از پشت چنگ زده بود باعث میشد بخوام از جام بلند بشم ولی نمی تونستم
-ولش کن.
داد زدم ولی توجهی بهم نکرد.
-میگم ولش کن،مگه دزد گرفتی،ولش کن.
داد زدم و باعث شد چندتا پرستار و دکتر وارد اتاق بشن.
-ولش کن.
دکتر داد زد و اون مرد دست هری و موهاشو ول کرد و از اتاق خارج شد.
-شمام برید بیرون،میدونید ساعت چنده همه ی مریضا خوابن و شما دنبال اینید که ببینید کی درو فقل کرده،برید بیرون اینجا مدرسه نیست و منم ناظم نیستم تا به این کاراتون رسیدگی کنم پس دیگه از انجام دادن کارهایی که بهتون ارتباطی نداره دست بردارید.
با عصبانیت حرف میزد و به سمتم اومد.-خوبی؟
-من خوبم ولی...
جمله امو قطع کردم و به هری که دستشو فشار میداد نگاه کردم دکتر هم رد نگاهم و دنبال کرد و به سمت هری رفت و بعد یه نگاه به پرستارا که بدون صدا وایستاده بودن و نگاه کرد.
-شما که هنوز اینجایید!
همه از اتاق خارج شدن و دکتر دست هری رو گرفت و روی صندلی نشوند.
-من الان برمیگردم.
به هری گفت و از در خارج شد.
-درد میکنه؟
سرم و بالا بردم تا هری رو ببینم.
-گردنت درد میگیره.
با لبخند گفت.
-هری گفتم درد میکنه دستت؟
دستشو تکون داد و لبخند بزرگتری تحویلم داد.
-نه ببین هنوز تکون میخوره.
دکتر با یه جعبه توی دستش برگشت و جلوی پای هری نشست و از توی جعبه باند برداشت و دور دستش پیچید.
از جاش بلند شد.-یکم تاندوماش کش اومده،و فکر میکنم تا فردا خوب بشه،ببخشید که این اتفاق افتاد.
-مهم نیست.
هری زیرلب گفت سرش پایین بود و با باند دستش بازی میکرد .
دکتر لبخند زد و دستشو کرد تو موهای هری و بهم ریختشون.-هنوزم وقت برای خوابیدن هست ساعت 4 ،و یه خبر دیگه.
برگشت سمتم و لبخند زد.
-فردا مرخص میشی،حالت داره خوب میشه و میتونی دستاتو و پاهاتو تکون بدی و مطمئنم تا چند هفته دیگه میتونی راه بری به دوستتم گفتم.
برگشت سمت هری.
-مواظب هم دیگه باشید.
از اتاق خارج شد و در و بست.
هری برق و خاموش کرد و روی صندلی کنار تخت خوابید.
صدای نفسهاش میومد و توی ذهنم میشمردمشون تا شاید خوابم ببره ولی نتونستم،آروم ناله میکرد که صد در صد بخاطر درد دستش بود.
_______________________________________
23 عدد موردعلاقمه 😐 خیلی منتظر روزی بودم که این چپتر و بذارم.😂
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.