هاله ای از دوتا آدم رو میدیدم چندبار به سختی چشمهامو باز و بسته کردم و کم کم تاری دیدم از بین رفت یه دختر با روپوش سفید و دامن مشکی کنارم وایستاده بود و....
و پسری که احساس میکنم چند دقیقه ای میشه ندیدمش. چشمهای سبزی که حالا پر از اشکه.-چرا... گریه میکنی؟
بریده بریده حرف میزدم و نمیدونم اینجا کجاس شبیه خونه هری نیست ولی هری اینجاس.
-اینجا کجاس؟
داشتم به هری نگاه میکردم و منتظر جواب بودم اما فقط نگاه میکرد.
-اینجا بیمارستانه.
دختر به آرومی جوابمو داد.
با همون چیز خیسی که دستش بود صورتم و پاک کرد و بعد مدتی دکتر به اتاقم اومد و هری از اتاق بیرون رفت بدون هیچ حرفی.
-من چرا اینجام؟
از دکتر سوال پرسیدم و دکترم که یه پسر جوون بود خندید و دستم و گرفت
-اون دوستت که اینجا بود،با شیشه مشروب زده تو سرت.... هرچند فکر نمی کنم از روی عمد اینکارو کرده باشه.
هری،شیشه مشروب آره یه چیزایی داره یادم میاد،دعوای هری با دوستش،دست هری شیشه مشروب بود،منم روی زمین کنارشون افتاده بودم و یادم نمیاد،اه،لعنت به من که باعث این همه دردسر شدم
-چند وقته؟
دکتر که مشغول معاینه کردن بود با آرامش کامل ادامه داد
-تقریبا 1 هفته ای میشه،همون دوستت هم یه هفته ای میشه داره گریه میکنه،نمیتونستی زود تر بهوش بیای ؟ حداقل به فکر خودت نبودی یکم نگران اون بدبخت میشدی،هرچند کار خوبی کردی اونم باید ادب میشد.
فکر میکنم دکتره خوددرگیری داشت
-میتونم برم؟
برگشت سمتم
-حالا کجا میخوای بری با این عجله؟حالا حالا ها باهات کار دارم.
نمیدونم چرا اما دلم میخواست زود تر برم،برم جایی که کسی نباشه و حداقل بتونم هری رو ببینم،من واقعا 1 هفتس که اینجام و اونم گریه میکرده؟نه واقعا هیچ آدم دیوونه ای نمیتونه 1 هفته گریه کنه،واقعا دلم میخواد ببینمش و امیدوارم هرچه زود تر این اتفاق بیفته.
دکتر به همراه پرستار دستگاه هارو از بدنم جدا کرد
-فک میکنم تا چند روز دیگه بتونی از اینجا بری،البته اگه دوس داشتی. من میرم کاری داشته دکمه کنار تخت و فشار بده.
و بعد به یه دکمه اشاره کرد و به همراه پرستار از در خارج شد،بر خلاف انتظارم هری برای دیدنم نیومد حداقل قبل از اینکه خوابم ببره.
_______________________________________|°
پوکر جدید 😂😊😆
ببخشید کمه ولی رای هام کمه ^_____^
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.